مرکزپژوهش

پيوندهاي روزانه

۴۰ مطلب با موضوع «دفاع مقدس» ثبت شده است

 این بیت را مقام معظم رهبری در دیدار شاعران آیینی یک بیت شعر سرودند و به عنوان مطروحه، شاعران را به سرودن ابیاتی در اقتفای این بیت دعوت فرمودند موضوع درباره جانبازان بزرگواری است که بعدها به مقام شهادت هم نائل شده‌اند. 

«رندانه آخر ربودی جامی زخمخانه دل 

خونین چو برگ شقایق رنگین چو افسانه دل»

 

به گزارش فارس، الهام یاوری که عضو بنیاد ملی نخبگان است وی فوق لیسانس فلسفه و عرفان و دکترای صنایع دارد در ادامه مطروحه رهبر معظم انقلاب شعری سروده و در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است. این شعر باعنوان « جا ماندم از ارتفاعت» به شرح زیر است: 

 

الهام یاوری در ادامه مطروحه رهبر معظم انقلاب شعری سروده است.

با این که جان عاریت بود، قیمت دو چندان گرفتی 

روزی به دل کندن از جان، روزی به شکرانه دل 

 

با یاد یک شط تشنه بی‌دست و پا پرکشیدی 

دستت ضریح دعا شد، پایت شفاخانه دل 

 

فهمیده بودم که گهگاه با یاد قد قامت ماه 

سر می‌گذاری شبانگاه، آرام بر شانه دل 

 

فهمیده بودم که تنگ است دیوار دنیا برایت 

گفتی که بی‌تاب گلهاست، در پیله پروانه دل 

 

فهمیده بودم که ... اما جا ماندم از ارتفاعت 

تنها تماشاست سهمم از اوج مردانه دل 

 

بگذار این قوم نادان گوساله را زر بگیرند 

گنج خیال تو اینجاست: الواح دهگانه دل 

 

مطالب مرتبط:

بزار ماهم یه یادگاری از جنگ داشته باشیم ...

 عملیات بیت المقدس از زبان سردار شهید حسن باقری + یک صد خاطره

انتظار داشتم روزنامه ها بنویسند فاتح خرمشهر شهید شد+ متن بیسیم احمد کاظمی در لحظه آزادی خرمشهر

پدر شهیدی که برگه امتحان دخترش روامضا کرد.

یک بیسواد

نام : شاهرخ ضرغام Final-1

نام پدر : صدرالدین

تاریخ تولد : ۱۳۲۸

محل تولد : تهران

تاریخ شهادت : هفدهم آذرماه 1359

محل شهادت : آبادان

 

اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد .

شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد .

در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و...

اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و ... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...

پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!

٭٭٭

زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد .

بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره)

وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد.

می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.

همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.

برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.

ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان وخوزستان و... هنوز در خاطره ها باقی است.

شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.

وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم.

در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد.

می گویند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را، هیچ چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.

اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زنده اند.

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است برجریده عالم دوام ما

مادر شهید شاهرخ ضرغام :

Final-2

(خانم عبدالهی (مادر شاهرخ) که در مردادماه 1388 به شاهرخ پیوست. شادی روحش صلوات)

 ادامه مطلب:

تولد

ورزش

روایت دوستان

غیرت وجوانمردی

داستان بهروز وثوقی

پیشنهاد ساواک

ماه محرم

سفر به مشهد

انقلاب

بهمن ماه ۱۳۵۷

استدلال شاهرخ برای اثبات ولایت فقیه

کمیته

اردواج

شروع جنگ

دیدار یا آیت الله خامنه ای

جایزه عراق برای سر شاهرخ

وحالات قبل از شهادت وشهادت شهید بزگوارشاهرخ ضرغام

یک بیسواد
آنان را که از مرگ می ترسند از کربلا می رانند. وقتی که کار آن همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبی عاشورایی برپا شود و کربلائیان پای در آزمونی دشوار بگذارند(شهید سیدمرتضی آوینی)

در خیال خرمشهر که کنار کارون آرام نشسته بود، هیچ صدای خمپاره ای نبود. نخلستان هایش صدای چرخ های تانک را تا آن روز نشنیده بود، تا شهریور ماه ۵۹ که خرمشهر، خونین شهر شد. پس از گذشت روزهای تاریک و پر دود اسارت، در سوم خرداد ۱۳۶۱ شهر از اشغال درآمد. خرمشهر نخل های سوخته، نخل های بی سر...
فتح خرمشهر (سوم خرداد ۱۳۶۱) در تاریخ جنگ ایران و عراق از اهمیت ویژه ای برخوردار است. خبر آزادی خرمشهر آن چنان شگفت آور بود که در سراسر میهن اسلامی ما مردم را به وجد آورد. با اعلام خبر فتح خرمشهر مردم ایران بسان خانواده ای بزرگ که فرزند از دست رفته خود را باز یافته است اشکهای شادی و شعف خود را نثار روح شهدای حماسه آفرین صحنه های شورانگیز این نبرد کردند. برای پی بردن به عظمت این نبرد حماسی کافی است بدانیم که نیروهای متجاوز عراق پیش از نبرد سرنوشت ساز رزمندگان ما برای آزادی خرمشهر در اطلاعیه ای به نیروهای خود دستور داده بودند که دفاع از خرمشهر را به منزله دفاع از بصره، بغداد و تمام شهرهای عراق محسوب دارند. همچنین تجهیزات و امکانات دفاعی دشمن در این منطقه نشان می داد که عراق خرمشهر را به عنوان نماد پیروزی خود در جنگ به حساب آورده و قصد داشته است به هر قیمت، این شهر را در تصرف نیروهای خویش نگهدارد.
هنگامی که مرحله اول و دوم عملیات بیت المقدس به پایان رسید و رزمندگان ما در اطراف خرمشهر مستقرشدند، رادیوی رژیم بعثی، می کوشید در تبلیغات کاذب خود، حضور نیروهای عراق را در خرمشهر به رخ بکشد تا توجیهی برای ترمیم روحیه نیروهای شکست خورده و رو به هزیمت عراق باشد. فتح خرمشهر در زمانی کمتر از ۲۴ ساعت، موجب شد که بخش قابل توجهی از نیروهای مهاجم عراقی به اسارت نیروهای جمهوری اسلامی ایران درآیند.
نبرد بزرگ، سرنوشت ساز و غرورآفرین بیت المقدس که برای رها پایان بخشیدن به ۱۹ ماه اشغال بخشی از حساس ترین مناطق خوزستان و آزادسازی خرمشهر، ضربه ای سهمگین و کمرشکن به توان رزمی و جنگ طلبی های دشمن مهاجم وارد ساخت. سازی خرمشهر از سلطه نیروهای مهاجم عراقی انجام شد، از دهم اردیبهشت ماه تا چهارم خرداد ما ۱۳۶۰ به طول انجامید. این نبرد حماسی علاوه بر
کوتاه سخن اینکه عملیات بیت المقدس به عنوان برجسته ترین عملیات پدآفندی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران در تاریخ نظامی ۸ سال دفاع مقدس ثبت شده است.
اگر امروز در هر شهر و روستا به گلزار شهیدان گذر کنیم و تاریخ نقش بسته بر سنگرها را مرور کنیم، خواهیم دید که مجموعه شهیدان سوم خرداد ۱۳۶۰ الگویی کوچک از ملت مقاوم ایران است که چونان سپهری پر ستاره می درخشد. شادیهای به یاد ماندنی خودجوش و سراسری پس از آزادسازی خرمشهر نیز برگ دیگری از این حماسه ملی بود و نشان داد که مردم سراسر اقطار و بلاد ایران اعم از آن که هرگز خرمشهر را به چشم دیده باشند یا نه چگونه از شنیدن خبر این پیروزی ساعتها به دست افشانی و پایکوبی پرداختند وهزیمت دشمن اشغالگر را از خاک میهن جشن گرفتند.
سوم خرداد یک حماسه ملی است؛ اگر حضور ملت در صحنه جبهه های دفاع نبود، نه حماسه آن پیروزی تحقق می یافت و نه حماسه حضور مردم در جشن پس از پیروزی. لذا به حق می توان گفت پاسداشت فتح خرمشهر در گرو پاسداشت حضور مردمی در همه صحنه هاست.

مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود که می تپید و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر، مادری بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بی پناهی پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان در آمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزوهایی بود که جز در پازپس گیری شهر برآورده نمی شد. مسجد جامع، همه خرمشهر بود.
خرمشهر از همان آغاز، خونین شهر شده بود. خرمشهر خونین شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزم آوران و بسیجیان غرقه در خون ظاهر شود. و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق می توان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانکهای شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست. اما� راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا درنمی یابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب، شیرین تر است؛ و نگو شیرین تر، بگو بسیار بسیار شیرین تر است.
راز خون در آنجاست که همه حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه حیات� و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست پس، بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست که محبوب خود را به کسی می بخشد که این راز را دریابد. آن کس که لذت این سوختن را چشید در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمی یابد.
آنان را که از مرگ می ترسند از کربلا می رانند. مردان مرد، جنگاوران عرصه جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه آتش جسته اند. آنان ترس را مغلوب کرده اند تا فتوت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد.
آنان را که از مرگ می ترسند از کربلا می رانند. وقتی که کار آن همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبی عاشورایی برپا شود و کربلائیان پای در آزمونی دشوار بگذارند�
کربلا مستقر عشاق است و شهید سید محمد علی جهان آرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در آن استقرار نیابد. شایستگان، آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا آکنده است که ترس از مرگ، جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانند؛ حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی انتهای نور نور که پرتوی از آن همه کهکشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است.

یک بیسواد
حوادث و پدیده های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، اگر از زبان فرماندهان نظامی درگیر در صحنه عملیات بیان شود، حاوی اطلاعات و واقعیات مهمی است که در شناخت ابعاد جنگ اهمیت خاصی دارد، به ویژه آن که این بررسی در متن حادثه صورت گرفته باشد. بدین منظور مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ جمع بندی و تحلیل شهیدحسن باقری را در عملیات بیت المقدس که از سند شماره 6025 این مرکز تهیه شده، ارائه می کند.
پس از روزهایی که قرار بود عملیات خرمشهر انجام شود، طرح عملیات به این صورت شد که از آبادان به سمت خرمشهر نیرو بیاید، قرارگاه فتح، خرمشهر را محاصره کند و قرارگاه فجر، عرایض را تأمین کند و قرارگاه نصر، در امتداد دژ پایین بیاید و منطقه اروندرود را تأمین کند.
نکته ای که وجود داشت و از نظر نظامی حدس زده میشد، این بود که عراق در سه کیلومتری شلمچه - که ما هستیم - هیچ گونه ضدحمله ای انجام نمی دهد و خیلی راحت رفت و آمد می کند و اهمیت زیادی به رفت و آمدها نمی دهد، تخمین زده میشد که عراق اقدام به احداث پلی روی اروندرود کرده، طول و عرض آن هم زیاد است، ولی قطعاً در این حد فاصل، پلی برای عراق وجود دارد. عراق مطمئن است منطقه تحت اشغالش را حفظ میکند، البته، صدام شمال خرمشهر را که بین مارد و جاده آسفالتی بود، رها کرد و از طرف جنوب به یک خاکریز آمد و در آن جا مستقر شد و دیگر هیچ نشانه ای از این که عراق عقب نشینی کند و خرمشهر را تخلیه کند وجود نداشت، به خصوص با عکس هوایی که گرفته شد، این حدس به یقین مبدل شد که عراق در (اروند) در حدود شش کیلومتری شرق شلمچه پلی احداث کرد.
شناسایی هایی نسبت به سربند عراقی ها انجام شد، در بعضی محورها، سیم های تلفن در خط خودمان و خط دشمن کشیده شد و میدان های مین پاکسازی و قرار شد که عملیات در مرحله آخر انجام شود، عملیات در ساعت 22:30 شب آغاز شد. مشکل این مرحله از عملیات به آن دلیل بود که خط عملیات سراسری بود، یعنی در حدود دوازده، سیزده کیلومتر حدود شش نفر نیرو که می خواستند به این خط بدهند به هیچ وجه مسائل هماهنگی رعایت نمیشد. نیرو هم صبر نمی کرد، برای این که بقیه نیروها در منطقه بودند، عراق هم جلوی سربند سیم خاردار و مین گذاشته بود... .
تیپ حضرت رسول (ص) اولین نیرویی بود که به سربند رسید و با تیپ 22 عراق درگیر شد و به داخل نفوذ کرد. تیپ دزفول با مشکلاتی از قبیل میدان مین و آتشی که عراق روی دشت داشت با یک مقدار تأخیر توانست به مواضع دشمن نفوذ بکند و در ادامه دژ حرکتش را به سمت پایین انجام داد و در تقاطع دژ و جاده آسفالت به صورت نیروهای پدافندی مستقر شد.
تیپ حضرت رسول (ص) به دلیل این که کمی صبر کرد تا تیپ دزفول بیاید، نتوانست خودش را به پل عراق در روی اروند برساند و تمام سعی بر این شد که خاکریز در شمال خین زده بشود و به موازات خین پدافند بکنیم، به دلیل این که امکانات کم بود، نیروها زیر پل بودند، برای همین در فاصله 48 ساعت بعد از آغاز عملیات، زیر جاده آسفالت مجدداً به تیپ دزفول واگذار شد، در ضمن دژ تا جاده آسفالت بلند و قابل قبول بود، به سمت خین، فاصله دژ بیشتر از سه سانتی متر نبود و لازم بود که جنوب جاده آسفالت به تیپ دزفول و قسمت غربی و جنوبی جاده که به موازات خین بود به نصر دو واگذار شود.
در سمت جنوب جاده آسفالت - که دژ و خاکریزش را بلند کردند - تیپ دزفول مستقر شد، بعد تیپ حضرت رسول (ص) با تیپ دو لشکر یک خط موازی را در خین تشکیل دادند، در حدود سه شب بعد از آغاز عملیات، قرار شد که تهاجمی برای انهدام پل و تأمین خین صورت گیرد، اما تهاجم دیر آغاز شد، بنابراین، نیروها به پل حمله کردند و توانستند پل را پیدا کنند و به داخل جزیره (بوارین) بروند، ولی عراق در جزیره بوارین، نیروی پیاده زیادی گذاشته بود؛ زیرا حدس زیادی میزد که ما بخواهیم از سمت پل به بصره برویم، ولی از طرفی نمی خواست که پل را خراب کند.
در این جا، دو حدس زده میشد، نخست این که حفظ جزیره بوارین برای عراق مفید بود و اگر ما به این جزیره می رسیدیم، عراق تأمین شط العرب را از دست میداد، مسئله دوم این بود که عراق درصدد بود همیشه یک جناح جنوبی را در صحنه عملیات داشته باشد که اگر خواستیم عملیات را به سمت غرب ادامه دهیم او بتواند برای تهدید نیروهای اسلام از جناح جنوبی استفاده کند، آنها نیروها را با فشار بیرون زدند، ولی گفته می شد که روی پل، پنجاه کیلو مواد گذاشته اند که با پرتاب یک توپ و انفجار مواد منفجره پل نیز منفجر شده است.
مسلم است که پل اصلی اروند در اختیار عراقیهاست، عراقیها برای رفت وآمد تا جزیره بوارین از پل استفاده میکنند، وضعیت کنونی عراق در شمال خین خط خیلی ضعیفی است، نیروی پیاده مقابل خودش را مین گذاری کرده و به آن صورت آن جا را خطری تهدید نمیکند، عراق بیشتر برای تهدید جناح جنوبی عملیات، شمال خین را نگه داشته است، کار دیگری که درباره خین کرده بود این که خاکریز جنوب خین را - که سمت خودش است - حدود سه متر بلند کرده و خاکریز سمت ایران را یک مقدار تراشیده و به پایین آورده بود، به طوری که نیروها نمی توانستند برای شمال خین مستقیماً خط پدافندی داشته باشند.
گزارش وضعیت تیپ 46 فجر
مسئله ای که من داشتم، این بود که قضیه خرمشهر با اطمینان انجام شود، مشکلاتی که در طول این عملیات داشتیم به دلیل وجود حالت اضطراب در بین بچه ها بود، این نظر که اگر عملیات خراب شود قضیه چه خواهد شد این بود که همه تلاشها برای این بود که مسئله به صورت محکم انجام شود. ما مطمئن بودیم به حول و قوه خداوند، قضیه خرمشهر حل خواهد شد، طرحی که داده می شد طوری نبود که یک فرد فقط برای انجام آن کار کند، نه، چیزهای دیگری است که باید به خاطر آنها کار کرد.
خلاصه قرار شد که ما از عملیات (برون مرزی) صرفنظر کنیم، اگر تیپ قرارگاه فتح کارآیی دارد، بیاید خرمشهر را محاصره کند، طوری که ممکن است محاصره قوی شود و مطمئن شوند که کسی از خرمشهر بیرون نمیرود. از طرف دیگر، قرارگاه فتح بیاید نهر عرایض را تأمین کند، برای این که کار تأمین بدون اشکال باشد و با ضد حملههای عراق از سمت غرب مواجه نشوند، قرارگاه نصر هم یک مدت ادامه منطقه دژ را تأمین کند که عراق نتواند عکسالعملی یا عملیاتی انجام بدهد.
عراق با این که می دانست چهارده هزار نفر از نیروهایش در خرمشهر هستند، نتوانست هیچگونه ضد حملهای را در منطقه غرب و شلمچه انجام دهد، برای این که نیروهای ما این اجازه را به (عراق) نمیدادند. البته، طرح به صورت کلاسیک نبود، برای همین هم برادران ارتش با این طرح موافق نبودند، هنوز هم که هنوز است میگویند طرح، طرح خوبی نبود.
شرح مسائلی که در طول این عملیات مطرح بود
قرارگاه فتح مسئول محاصره خرمشهر بود. هم چنین، فاصله دژ و مرز عراق حدود دو کیلومتر بود که این دو کیلومتر از نظر زمین هیچ اجازهای را به عراق نمی داد. شنیدیم که عراق نتوانست ضدحملهای را برای آزاد کردن خرمشهر انجام بدهد و نیروها را از المنصور به منطقه می آوردند، در ضمن لشکر هفت پیاده عراق هم بود، ولی دیدیم که لشکر هفت پیاده را نتوانست وارد عمل بکند، می خواست از طریق پل اروند بیاورد وارد عمل کند، ولی به دلیل باریک بودن معبر منطقه و تشکل کامل نیروهای اسلام ،از نیروهای پیاده نیز نتوانست استفاده کند و به لطف خداوند خرمشهر آزاد شد.
یک صد خاطره از سردار شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)
1- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.
2- آمده بود نشسته بود وسط کوچه . نمی شد بازی کرد. هر چی چخه کردیم و با توپ پلاستیکی و سنگ زدیم ، نرفت غلام حسین رفت جلو . نفهمیدیم چی گفت ، که گذاشت رفت.
3- کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند ؛ نه جایی ، نه پولی . هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. می گفت« بابا یه وام بدین به این بنده ی خدا هیچی نداره . لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره. » حاجی هم می گفت « پسرجون ! وام میخوایی ، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین.» آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد.
4- سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی .هرچی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید.
5- سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام به ش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.
6- دوست های هم دانشگاهیش را برده بود باغ دماوند. تابستان گرم و جوان های شیطان. باید بودی و می دیدی چه بلایی سر خانه و زندگی آمد . آب بازی کرده بودند همه ی رخت خواب های سفید و تمیز مامان زرد شده بود .
7- خیلی مواظب برادر کوچکش ،احمد ،بود. نامه می نوشت، تلفن می کرد، بیش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش می کرد. گردش می رفتند. در دل می کردند. همیشه می گفت « فاصه ی سنی بابا و احمد زیاده . احمد باید بتونه به یکی حرفاشو بزنه .خیلی باید حواسمون به درسو کاراش باشه.»
8- سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.
9- مامان و باباش دلشان می خواست پشت سرش نماز بخوانند. هرچی می گفتند، قبول نمی کرد. خجالت می کشید.
10- بیست و دوی بهمن . پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریخته بود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع و جورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن.»جعبه ها را که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.
11- از نماز جمعه ماجرای طبس را شنیدم . چون توی سرویس خبر روزنامه بود. صبر نکرده بود ؛ صبح زود با عکاس روزنامه رفته بود طبس.
12- روزها اول جنگ کسی به کسی نبود. از سوسنگرد که برمی گشتم، استان دار خوزستان را با حسن دیدم.نمی شناختمش . هرچی سؤال می کرد، من رو به استاندار جواب می دادم. همین طور که حرف میزدم، اسم بعضی جاها را غلط می گفتم. خودش درستش را می گفت. تند تند هم از حرف هام یادداشت برمی داشت.
13- چهار ماه از جنگ می رفت. بین عراقی های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود .حسن بعد از شناسایی گفت« عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه. منتظر باشین که خیلی زود هم این کارو بکنن.» یک هفته بعد، همان طور شد. نیروهای دشمن در آن محور ها باهم دست دادن.
14- باشگاه گلف اهواز شده بود پایگاه منتظران شهادت . یکی از اتاق های کوچکش را با فیبر جدا کرد ؛ محل استراحت و کار. روی در هم نوشت « 100% شناسایی، 100% موفقیت.» گفت «حتا با یه بی سیم کوچیک هم شده باید بی سیم های عراقی را گوش کنید. هرچی سند و نامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه.» از شناسایی که می آمد ، با سر و صورت خاکی می رفت اتاقش . اطلاعات را روی نقشه می نوشت. گزارش های روزانه رانگاه می کرد.
15- ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.
16- خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.
17- دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیل آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»
18- اولین بار بود کنارم خمپاره منفجر می شد همه از ماشین پریدیم بیرون حسن گفت« رود خونه رابگیرید و برید عقب، من می رم ماشینو بیارم .» تانک های عراقی را قشنگ می دیدیم . حسن فرز پرید پشت فرمان و دور زد . گلوله ی توپ و خمپاره بود که پا به پای ماشین می آمد پایین. چند کیلومتر عقب تر، حسن با ماشین سوراخ سوراخ منتظرمان بود.
19- سوار بلیزر بودیم. می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند. صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم.» گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره .»گفت «کسی که جبهه می یاد ، نماز اول وقت را نباید ترک کنه.»
20- به رضایی و باقری گفتم « نوارهایی که دادیم تا مکالمات بی سیم فرمانده ها را ظبط کنند ، پس ندادند. می گن محرمانه ست. خب نیت ما ثبت لحظه لحظه ی جنگه .» حسن همان موقع گفت « اگه اینا مورد اطمینان اند ، چرا این کار را نکنن؟» از آن روز به بعد ، اسناد و مدارک و نقشه ها را بعد از هر عملیات می گرفتیم .
21- کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت « قبول باشه.» احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خورند. ، حسن ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند.خندیدند. گفت « حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی ؟ » - باشه این طوری بیش تر باهم ایم. – آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم باهم باشیم. – باکی؟ - اون پسره که اون جا نشسته . لاغره . ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کردو گفت «نمی شه .» - چرا ؟ - پسرجون ! اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه.
22- نزدیک خط دشمن گرا می دادم . گلوله ی توپ و خمپاره بود ک سوت می کشید و تند و یک ریز، مثل باران بهاری می بارید . خاکریز عراقی ها به هم ریخته بود. با دوربین نگاه کردم دو نفر، برانکار به دست، از خاکریز عراقی ها سرازیر شدند. حسن راشناختم . یک سر برانکار را گرفته بود، هی دولا راست می شد و به دو می آمد.
23- نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم.آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن . صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان .» گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.»
24- جلسه داشتیم . بعضی ها دیر رسیدند. باقری را تا آن روز نمی شناختم دیدم جوانی بعد از خواندن چند آیه شروع کرد به صحبت . فکر کردم اعلام برنامه است. بعد دیدم قرص و محکم گفت « وقتی به برادرا می گیم ساعت نه این جا باشن، یعنی نه و یک دقیقه نشه.»
25- کارهای گردان را سپردم به معاونم . چند روزی رفتم پایگاه پیش حسن. مجروح بودم. حسن گفت« برو جبهه ی شوش ، پیش معاون عملیات. بگو باقری فرستاده. » چند ماه بعد پیغام فرستاد « بیا ببین حالا میتونی یه خط رو با یه تیپ فرماندهی کنی ؟»
26- اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست. گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند.
27- رفتن و ماندن بچه های جبهه معلوم نبود. فقط سه نفرمان ماندیم. بعد از آن همه غذای جبهه،شام مامان حسن خوش مزه بود؛ باقالی پلو با گوشت.سیر که شدیم، هنوز کلی غذا باقی مانده بود. حسن می خندیدکه « من نمی دونم. باید یا بخورید،یا بریزید تو جیباتون ببرید.»
28- نمی شناختمش . گفت « نوبتی نگهبانی بدین . یکی بره بالای دکل ، یکی پایین ، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه.» به ش گفتم« نمی ریم. اصلا تو چه کاره ای؟» می خواست بحث کند. محلش نگذاشتیم. رفتیم. تا دیدمش ، یاد قضیه ی نگهبانی افتادم معرفی که می کردند بیش تر خجالت کشیدم. بعد ها هر وقت از آن روز می گفتم ، انگار نه انگار . حرف دیگری می زد.
29- چراغ اتاقش روشن بود. نشسته بود روی زمین . پاش را جمع کرده بود زیرش، دفتر را گذاشته بود روی پای دیگرش. اسم گردان ها و گروهان و جاهایی راکه باید عمل کنندف جزءبه جزء نوشت؛ طرح عملیات . دو دقیقه ای بالا تا پایین چند صفحه را پر کرد . به من گفت « طبق اینا سلاح و مسئولیت می دی.»
30- اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید،دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بنده ی تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر . این طوری مهر و محبت زیاد می شه. اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.»
31- سه تا تیپ درست کرده بود؛کربلا امام حسین ،عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بی سیم به رمز می گفت « کربلا ! امام حسین اومد؟ عاشورا ! امام حسین تنها است. » برای جا به جایی نیروها از منطقه ی آهودشت به گرم دشت می گفت « آهو ها رو بفرستین اون جاییکه هواش گرمه .» نیروی کارکشته که می خواست می گفت «کنسرو پخته بفرستین ، نه خام .»
32- عملیات طریق القدس بود. بچه ها بی سیم پشت بی سیم می زدندکه «کار گره خورده. چه کار کنیم؟» شب بود و معلوم نبود خط خودی کجاست ،خط دشمن کجا است . منتظر کسی نشد. سوار ماشین شد و رفت طرف خط.
33- کف اتاق توی یکی ازخانه های گلی سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا می شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش به توپ خانه گرا می داد ، هم روی نقشه کار می کرد. به من سفارش کرد آب یخ به بسیجی ها برسانم.به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگر ها. گاهی هم یک تکه نان خالی بر می داشت می خورد.عصری از شناسایی برگشت . می گفت « باید بستان رو نگه داریم .اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه ، این چند روز عملیات یعنی هیچ» با این که خسته بود, دو ساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده یکی از گردان ها . از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند. چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را که گرفتند خیال همه راحت شد.
34- نصفه شب خبرهای جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت . تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت . گوشم را بردم دم دهانش .
35- نصفه شب خبر های جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت . تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت . گوشم را بردم دم دهانش. – کارپل سابله به کجا رسید؟ - حسن جان ! حالت خوب نیست . استراحت کن .- نه . بگو چی شد. می خوام بدونم.
36- اصرار داشت. که پیام رادیویی بفرستیم.اعلامیه بریزیم توی عراقی ها اثر داشت. هر روز توی کرخه کور کلی عراقی تسلیم می شد.
37- بعد ار عملیات ، یک سطل گرفته بود دستش و فشنگ های روی مین را جمع می کرد. می گفت «حیفه اینا روی زمین بمونه ، باید علیه صاحباش به کار بره.»
38- افسر رده بالای ارتش عراق بود. بیست روز پیش اسیر شده بود. با هیچ کدام از فرماندها حرف نمی زد. وقتی حسن آمد، تمام اطلاعاتی را که می خواستیم دو ساعته گرفت. بچه های به شوخی می گفتند « جادوش کردی ؟» فقط لبخند می زد. می گفت « به فطرتش برگشت.»
39- هی می رفت و می آمد . برای رفتن به خانه دو دل بود. یادش رفته بود نان بگیرد. به ش گفتم « سهمیه ی امروز یه دونه نان و ماسته . همینو بردار و برو. » گفت «اینو دادن این جا بخورم ، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه.» گفتم « این سهم توست. می تونی دور بریزی ، یا بخوری.» یکی دو باری رفت وآمد . آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.
40- خیلی فرز بند پوتینش را بست. نه شب بود. باید می رفت یکی از محور ها. گفتم « برادر حسن ! فرمانده یه محور، خودش مهر اعزام نیرو درست کرده. حرف من رو هم گوش نمی ده. چه کار کنم؟» گفت« الان می ریم.» گفتم «تا دارخوین سی کیلومتر راهه. فردا بریم.» گفت « الان می ریم.» - بیدارش کن. هنز گیج خواب بود که حسن با تندی به ش گفت «مصطفی ! چرا ادعای استقلال می کنید؟ باید زیر نظر گلف باشید. اون مهر رو بیار بینم.»مهر را که گرفت، داد به من . خودش رفت اهواز.
41- رخت خوابش دو تا پتو سربازی بود. همینطور که دراز کشیده بود، با صدای بلند می خندید. – یه کمی یواش تر. بغل دستتون اتاق فرمان دهیه . – بابا عراقی ها اومده اند تو مملکت ما می خندن، ما سر جا مون نمیتونیم بخندیم؟
42- ترکش ها که به آب می خورد، ماهی ها می آمدن بالا .تقریبا هر روز بساط ماهی کباب به راه بود. ماهی دشتی از سقف سنگر آویزان بود. بوی ماهی که به گربه خورد ، روی دوتا پا بلند شد. بدنش را حسابی کش داده بود. حسن هم دوربین عکاسی گردنش بود، عکسش را انداخت. زیر شیشه ی میزش عکس های قشنگی داشت، همه کار خودش . انگار کارت پستال .
43- نوشتن یاد داشت روزانه را اجباری کرده بود.می گفت« بنویسید چه کارهایی برای گردان، تیپ واحد و قسمتتون کردید. اگه بنویسید، نفر بعدی که میآد می دونه چه خبره. ان موقع بهتر می تونه تصمیم بگیره.»
44- گزارش های شناسایی رفت بچه ها را با دقت می خواند . یک جاهایی خط می کشید و چیز هایی مینوشت. گفت « این جا نوشتی از دست چپ تیر اندازی شد. یعنی چپ خودت یا دشمن؟ شما روبه روی هم دیگه اید، باید از قطب نما استفاده کنید. سعی کنید جهت ها را از روی قطب نما بنویسید.»
45- تعداد نفرات هر تیپ ، گرداتن، گروهان و دسته رانوشت.با توپ و تانک غنیمتی هم گردان زرهی درست کرد. ده دوازده تا گردان ، شد بیست تا تیپ . می گفت «برای تازه واردهای جنگ هم جزوه ی آموزشی می خواهیم.نیروها باید تشکیلاتی فکر کنند. بسیجی هایی که بر می گردند شهر باید گروهان و گردان هر مسجد رادرست کنند اعزام مجدد ها هم باید برگردند به یگان های خودشان، مثل مسافری که برمی گردد به خانه ش. این طوری سازمان رزم درست و حسابی داریم.»
46- فرمان ده یکی از لشکرهای ارتش بود. طرح های حسن را که می دید.می گفت« این باقری انگار چند سال دانشکده ی افسری بوده.طرح هاش کلاسیکه.حرف نداره.»
47- چند تا بسیجی کنار جاده منتظر ماشین بودند. حسن گفت «ماشینو نگه دار اینا رو سوار کنیم.» به شان گفت « اگه الان فرمان دهتون رو می دیدید ، چی می گفتید؟» یکیشان گفت« حالا که دستمون نمی رسه، اما اگه می رسید می گفتیم آخه خدار و خوش می یاد تو این گرما پیاده بریم؟ تازه غذاهایی که برامون می آرن اصلا خوب نیستو...» حسن با خنده گفت « می گم رسیدگی کنن. دیگه ؟» آن ها هم می گفتند و می خندیدند. به مقرشان که رسیدیم، پیاده شدند رفتند.
48- مقدمات عملیات فتح المبین را می چید. از بس ضعیف شده بود زود از حال می رفت. سرم که می زدند،کمی جان می گرفت و پا می شد. کمی بعد دوباره از حال می رفت، روز از نو روزی از نو.
49- بچه ها خسته بودند، خط هم شلوغ . بسیجی سن و سال داری بود. به بهانه ی بردن مجروح، راه افتاد برود عقب . حسن سرش داد زد «هی حاجی! کجا ؟ ننه ات را می خوای؟ اگر دلت شیر می خواد ، بگم برات بیارن.» طرف خنده اش گرفت. حسن را بغل کرد و برگشت خط.
50- از خستگی هر کس طرفی ولو بود. از خط برگشته بودند و منتظر برگه های مرخصی حسن وسط آسایشگاه با صدای بلند گفت « برادرا ! فرمان ده عملیات جنوب اومده ، می خواد صحبت کنه . همه تو محوطه جمع شید ! » به هم می گفتند «این همونیه که بیدارمون کرد. پس کو فرمان ده عملیات جنوب ؟ » بعد از حرف هاش ، بچه ها قید مرخصی رفت را زدند و شدند نیروی احتیاط.
51- زمین زیر گلوله های توپ می لرزید . رو به رو ؛ ردیف تانک های عراقی . گوشه ی خاکریز با چند تا بسیجی نشست دعای توسل خواند.
52- - امام صادق اشاره می کرد، اصحابش می رفتند توی تنور داغ . بسیجی ها هم این جوری اند . منطقه ی دشمنه ، تاریکه ، سی کیلومتر پیاده روی داره ، با همه ی موانع . اما بسیجی ها می رن . هر جا حرف بسیجی ها بود، می گفت «این ها پدیده ی جدید خلقتند .»
53- دیشب رفته بودند شناسایی . امشب می گفتند « دیگه نمی ریم. فرماده گردان گفته یه شب برید ، اونم برای این که شب حمله گردان رو ببرید.» سرشان داد کشید « پس فردا عملیات داریم. حرف گردان و تیپ نیست، حرف اسلامه.شما شرعا مسئولید امشب هم خلاف کردید نرفتید. برید واقعا استغفار کنید. حالا پاشید زودتر راه بیفتید، به بچه ها برسید!»
54- حسن به ش گفته بود برود خط ، ولی تازه بیدار شده بود و خواب آلود حرف می زد. از دستش عصبانی بود. می گفت «چی به ت بگم ؟ اعدامت کنم ؟ یا گوشت رو بگیرم بگم آقا برو گم شو؟ چه قدر بگم فلانی برو دنبال فلان کار ؟ وقتی نمی رید، خودم مجبورم برم. هی باید بگم آقای ایکس برو با آقای ایگرگ هماهنگی کن. تو رو به امام زمان باهم بسازید ! تو کوتاه بیا. بذار بگن فلانی کوتاه اومد . اصلا بابا ما به بهانه ی جنگ وگردان وخاک ریز باهم رفیق شدیم تا هم دیگه رو بسازیم.»
55- پشت بیش تر نامه هایی که می رسید نوشته بود« اهواز – گلف – حسن باقری .» بچه هایی که مرخصی می رفتند خیلی براش نامه می نوشتند.
56- می گفت « فرمان ده تیپ گفته توپ صد و هفت نداریم که بدیم . حالا چه کار کنیم؟» تند گفت « یعنی چی که نداریم؟ اگه می خوان گربه برقصونن، ما هم بلدیم. بابا جنگه ، سمج باشین. برو به اون فرمانده پدر سوخته بگو اگه ندی ، گردان برای عملیات نمی آرم .اون وقت ببین داره بده یا نه؟ »
57- تیر بار عراقی ها همه را کلافه کرده بود. آمده بود پشت خاکریز نقشه را پهن کرده بود و فکر می کرد.کسی باور نمی کرد فرماده لشکر آمده باشد خط.
58- برگشتنی موتورش خراب شد. بیابان و گرما کلافه ش کرده بود. باید زودتر فرم های شناساییش را می نو شت. حسن گزارش را که می خواند ، زیر چشمی نگهش کرد. برگه ها را پس داد و گفت « معلومه خسته بودی . دوباره بنویس ، ولی این دفعه با حوصله ، با دقت.»
59- از سنگرش خوب می شد، عراقی ها را شناسایی کرد. ولی دو پاش را کرده بود توی یک کفش که « نه . نمی شه .» جوشی شدم داشتم می گفتم « بابا! این فرماده دهته حسن...» ، که آستینم را کشید و گفت« ولش کن! می ریم یه جا دیگه بذار راحت باشه.»
60- عصر بود که از شناسایی آمد.انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید. نداشتیم. یک از بچه ها تندی رفت ، از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت . کباب ها را که دید ، داد زد « این چیه ؟» زد زیر بشقاب و گفت« هرچی بسیجی ها خورده ، از همون بیار. نیست، نون خشک بیار.»
61- از کردستان آمده بودند. حسن نقشه را به دیوار زد و شروع کرد « این جا بلتای پایین ، این بلتای بالا ، اینم دهلیز شاوریه ... » متوسلیان با دست یواش به همت زد و جوری گفت که باقری بشنود « حاجی ! اینا رو نقشه می جنگن یا رو زمین؟»بردشان منطقه و گفت اینجا غرب نیست . تپه و قله هم نداره. زمین صافه. بچه های شناسایی چند ماه وقت گذاشتن تا این نقشه های یک پنجاه هزارم رو درست کردند. » حساب کار دستشان آومد که جنوب چه طوری است.
62- ده روز پیش گفته بود جزیره را شناسایی کنند ، ولی خبری نبود. همه ش می گفتند « جریان آب تنده ، نمی شه رد شد. گرداب که بشه، همه چیز رو می کشه تو خودش. » -خب چه بکنیم؟ می خواید بریم سراغ خدا بگیم خدایا آب رو نگه دار؟ شاید خدا روز قیامت جلوت رو گرفت، پرسید تو اومدی ؟ اگه می اومدی ، کمک می کردیم. اون وقت چی جواب می دی؟ - آخه گرداب که بشه.. . – همه ش عقلی بحث می کنه. بابا تو بفرست، شاید خدا کمک کرد.
63- بهانه می آور . امروز و فردا می کرد. می گفت« من اکه الفبای توپ رو نمی دونم ، نمی تونم ادعا کنم توپ راه می اندازم. » حسن از دستش کلافه شده بود. عصبانی گفت« برو ببین اینایی که الفبای توپ رو بلدند، از کجا یاد گرفتند .الفبا نداره که تو هم . گلوله رو بنداز توش، بزن دیگه . حالا فکر کرده قضیه یه فیثاغورثه! » - آخه باید بدونم مکانیسمش چیه ؟ چند نفری که بودند خنده شون گرتف. حسن ریز خندید «مکانیسم مال شیرینیه ، بابا . قاطی نکن.»
64- تو یکی از اتاق های سه در چهار تاریک گلف جلسه داشتند. متوسلیان ، خرازی ، ردانی پور و همت و ... خیلی سرو صدا می کردند. از تدارکات بگیر تا طرح عملیات و گله از آموزش بسیجی ها . حسن به شان گفت « می خواید بریم آمریکا از تکاورایی آموزش دیده ی قوی هیکلشون براتون بیاریم؟ بابا باید با همین بچه بسیجی های شهری و دهاتی کار کنید. اگه می تونید، این ها را بسازید. » فقط حسن حریفشان بود.
65- بچه ها از این همه جابه جایی خسته شده بودند. من هم از دست بالایی ها خیلی عصبانی بود. به حسن گفتم « دیگه از جامون تکون نمی خوریم، هرچی می شه ، بشه . بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.»حسن خیلی شمرده گفت« بالاتر از سیاهی سرخی خون شهیده که رو زمین می ریزه.» گفتم «خسته شدیم قوه ی محرکه می خوایم.» دوباره گفت« قوه ی محرکه خون شهیده.»
66- خرمشهر رو به رومان بود. نصفه های شب با حسن از کارون رد شدیم. به چند قدمی گشتی های عراقی رسیدیم . حسن با دقت سنگر ها و جابه جایی دشمن رادید. گفت« مثل اینکه هیچ تغییری نداده ن. » گفتم « پس بار اولت نیست که می آیی این جا؟» گفت « نه. از عملیات فتح المبین دارم می آم و می رم. الان خیالم راحت شد، معلومه هنوز متوجه جابه جایی های ما نشدند. عملیات بیت المقدس را باید زود تر شروع کنیم.»
67- با این که بچه های شناسایی تی تیش مامانی نبودند، اما تاول پاها خیلی اذیتشان می کرد. حسن با سوزن تاول هاشان را ترکاند. گفت« باند پیچی کنید. شب دوباره باید برید شناسایی.»
68- پیش نهادشان برای آزادی خرمشهر ، جنگ شهری و کوچه به کوچه بود . حسن گفت« نه. اول شهر را محاصره می کنیم، بعد عراقی ها را تو خناب اسیر می کنیم.» صف طولانی اسرا رد می شد؛ روی دست هاشان زیر پوش های سفید.
69- تک عراقی های نزدیک پل خرمشهر شدید بود و فرمان ده خط با حسن چند متر عقب تر ، توی یک گودال ، گرم بحث . – آقا من می گم همه برگردند عقب. – بابا تو برو قرارگاه ، جای من. فرماندهی تیپ با خودم. همه همین جا می مونیم. جنگ خلاصه شده تو همین محور . اگه عقب بیاییم که یعنی شکست عملیات.
70- گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر دیده می شد. تانک و نفر برهای عراقی سالم تو بیابان جا مانده بود. بچه ها می خواستند غنیمت بگیرندشان ، حسن پشت بی سیم گفت « همه شو آتیش بزنید. دود و آتیش ترس عراقی ها را چند برابر می کنه. زود تر عقب نشینی می کنند.»
71- به دو می آمد قرارگاه ، بی سیم را برمی داشت ، وضعیت را می پرسید و می رفت. موقع عملیات خواب و خوراک نداشت. گرسنه که می شد، هرچه دم دست بود می خورد؛ برنج سرد یا نصف کنسروی که یک گوشه مانده ، یا نان خشک و مربا.
72- همهمه ی فرماندها در قارکه بلند بود که «عملیات متوقف بشه.» حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد «خجالت نمی کشید ؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد می شه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم.»پس فردا خرمشهر آزاد شده بود.
73- یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم ، دور از چشم همه ، حیاط را آب و جارو می زد.
74- فرم گزارش را که خواند ، گفت « آقا جون وقتی می گم خودت برو شناسایی ، باید خودت بری ، نه کس دیگه ای رو بفرستی.» نمی دانم از کجا فهمیده بود که خودم نرفته ام شناسایی .
75- بعضی ها خسته که می شدند ، جا می زدند. از محل خدمتشان شاکی بودند . حسن به شان می گفت « می خوای تو بیا جای من فرماندهی ، من می رم جای تو . خوبه؟»طرف دیگر جوابی نداشت . سرش را می انداخت می رفت.
76- من تو اعزام نیرو بودم. دم وضو خانه . خیلی وقت ها موقع اذان می دیدم آستین هاش را بالا زده و روی صندلی کنار در نشسته . می گفت « بچه ها مواظب باشید ! مشتری های شما همه بسیجی اند. یه وقت تند باهاشون حرف نزنید.»
77- « نمی شه » تو کار نیارید. زمین باتلاقیه که باشه برید فکر کنید چه طور میشه ازش رد شد. هر کاری راهی داره.
78- حرفشان این بود که قرار گاه برنامه ریزی درست و حسابی ندارد. نیرو را مثل مهره ی شطرنج جا به جا می کند . می گفتند « نیرو مگر چه قدر توان داره ، بچه ها مرخصی می خوان.منطقه باید تعیین تکلیف کنه.» از دستشان عصبانی بود. – تیپ و لشکر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هیچ کس غیر از خودتون جنگ رو پیش نمی بره . اگه فکر می کنین منطقه می گه قضیه رو بررسی می کنیم و کادر می فرستیم، نه خیر هیچ چی نمی شه . محکم می گم باید برگردید و خودتون کارها رو درست کنید . همین.»
79- ساعت دو سه نصفه شب بود. کالک را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش کنید.» کمی مکث کرد و پرسید « چیزی برا خوردن دارید؟» گوشه ی سنگر کمی نان خشک بود همان ها را آب زد و خورد.
80- همه ی کارهاش تند و تیز بود. حتی رانندگی کردندش . به دژبانی که رسیدیم ، به من اشاره کرد و خیلی جدی گفت « فرماده عملیات جنوبه .» دژبان در را باز کردند. وقتی رد شدیم ، باز شوخی و خنده اش شروع شد. « فرمان ده عملیات جنوب.»
81- خودش رفته بود سرکشی خط . خاک ریز بالا نیامده ، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشکر گرفت.خواب بود. – یعنی چی که فرماده گردان هفت کیلومتر عقب تر از نیروها شه؟ اگه قراره گردان با بی سیم هدایت بشه، از مقر تیپ این کار رو می کردیم. وقتی فرمانده گروان از پشت بی سیم می گه سمت راست فشاره ، فرمان ده گردان باید با گوشت و خونش بفهمه چی می گه . باز توقع داریم خدا کمک کنه. این جوری نمی شه. فرمانده گردان باید جلوتر از همه باشه.»
82- از پشت خط باید فرماندهی می کرد. اما قرار را که برده بود توی خط. بچه ها نرسیده بودند. پشت خاکریز ، یک گردان هم نمی شدیدم.هم با کلاش تیراندازی می کرد، هم با بی سیم حرف می زد.
83- تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند. – همین الان راه می افتی، می ری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت.- اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرمانده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.
84- اگر هوا روشن می شد، بچه ها درو می شدند. همه شان از خستگی خواب بودند. با سر و صدا بچه ها را بیدار کردند. باقری و رشید دست و پای بعضیشون رو می گرفتند که از سنگر بذارن بیرون.بیدار که می شدند می گفتند «وسایلمون ؟» . حسن می گفت « شما برین عقب ، یه کاریش می کنیم.» رنگ صورتش پریده بود. اشک می ریخت . مدام می گفت «من فردا جواب مادرای اینا رو چیبدم؟»
85- توپش پر بود. هه ش می گفت « من با اینا کار نمی کنم.اصلا هیچ کدومشون رو قبول ندارم. هرچی نیوی با تجربه ست ، گذاشتن کنار . جواب سلام نمی دن به آدم.» آرام که شد حسن به ش گفت « نمی تونی همچین حرفی بزنی. یا بگی حالا که آقای ایکس شده فرمانده ، ما نستیم.اگه می خوای خدا توفیق کارهات رو حفظ کنه، هیچ کاری به این کارا نداشته باش.اگه گفتن برید کنار، می ریم .خدا گفت چرا رفتی؟ می گیم آقای ایکس مسئول بود گفت برو، رفتیم .» دیگه عصبانی نبود. چیزی نگفت . پا شد و رفت.
86- گردان محاصره شده بود. تانک ها از روی بچه ها رد شدند. فقط هشتاد نفر برگشتند . عصبانی عصبانی بود. می گفت « مگه نگفتن اون گردانی که هشت کیلومتر پیش روی کرده ، سریع بگین بیاد عقب؟ گفتید اومده . چرا فرمانده لشکر و گردان اجتهاد می کنن گردان بمونه ؟ عملیات تموم شد، یه کلمه به ما نگفتید بابا این گردان محاصره س . ما می گیم ساعت نه و نیم اسم رمز رو می گیم . نگو دو ساعت و نیم گذشته ،نیرو حرکت نکرده ؛ شما هم لازم نمی بینی یه اطلاع بدی . چه قدر تا حالا گفتیم گزارش اشتباه برامون مسئله داره؟» چند لحظه ای هیچ کس حرفی نمی زد . همه ساکت بودند. گفت « از وقتی این خبر رو شنیدم ، به خدا کمرم شکسته .»
87- عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند . حسن وسایلش را می گشت ؛ دنبال چیزی بود . گفتم « چی می خوایی؟» گفت « واکس . می خوام کفشامو واکس بزنم، باید بریم جلسه .»
88- سی چهل درصد نیروهای تیپ شهید شده بودند؛ بقیه هم می خواستند برگردند. این جوری همه باید عوض می شدند؛ چه ستاد، چه طرح و برنامه و چه مهندسی. حسن گفت« خب ، کی می مونه تو تیپ ؟ این طوری باید هر سه ماه یک تیپ درست کنیم،که فقط اسمش تیپه . بابا! جنگیدن موقتی نیست . باید با جنگ اخت شد. جنگیدن برای سپاه واجب عینی صد در صده به تک تک شما هم احتیاجه . کادر تیپ باید ثابت باشه. غیر از این راه دیگه ای نیست.»
89- رفته بودیم شناسایی . فاصله ی ما با نفربرهای عراقی کمتر از صد متر بود. از بالای خاکریز خط عراقی ها را نگاه می کردم . هرچه می دیدم، می گفتم . یک دفعه حسن گفت « زود بیا پایین بریم » شصت هفتاد متر دور نشده بودیم که یک خمپاره خورد همان جا .
90- باید می رفت تهران . فرمان ده ها جلسه داشند. خانمش را بردند بیمارستان. هرچه گفتم« بمان، امروز پدر می شی. شاید تو را خواستند.» گفت «خدایی که بچه داده،خودش هم کاراش رو انجام می ده.»
91- طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست یک گوشه . – چرا اینقدر ناراحتی. چی شده ؟ - اومدم تلفن بزنم. می بینی که بسته اس. – خوب یا بریم از دفت فرماندهی تلفن کن. – فرمان دهت دعوا نکنه. برات مشکل دست می شه ها. – نه ، تو بیا . هیچی نمی گه . دوستیم باهم. می گفت « مسئول تداکتم. اگهنرومبچه ها کارشون لنگ می مونه.» - نگران نباش . می رسونمت. – تو چه کار می کنی این جا ؟ اسمت چیه ؟ - باقر . راننده ی فرمان ده ام . بچه ی میدون خراسونم. – اسم تو چیه ؟ بچه ی کجایی ؟ - مهدی. منم بچه ی هفده شهریورم. – پس بچه محلیم. کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می خواست پیاده بشه ، به ش گفت « اخوی ،دعا کن ما هم شهید بشیم.»
92- حسن مزه می ریخت . با بگو و بخند صبحانه می خردند . می خواست عکس بگیره . به جعفر گفت « بذار ازت یه عکس بگیرم ، به درد سر قبرت می خوره .» بعد گفت « ولی دوربین که فیلم نداره.» - آخه می گی فیلم نداره. اون وقت می خوای ازم عکس بگیری؟ گفت « خوب اسلاید می شه برای جلو تابوتت. خیلی هم قشنگ می شه.»
93- داشتم براین نماز ظهر وضو می گرفتم، دست ی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش .»
94- دیر می آمد ، زود می رفت وقتی هم که می آمد چشم هاش کاسه ی خون بود . نرگس برای باباش ناز می کرد. تا دیر وقت نخوابید . گذاشتش روی پاش و بابایی خوند تا می خواست بگذاردش زمین ، گریه می کرد. هرچی اصرار کردم بچه رابده، نداد . پدر و دختر سیر هم دیگر را دیدن.
95- فرمان ده های تیپ ها بودند؛ خرازی ، زین الدین ، بقایی و.... حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت « شهادت از عسل شیرین ترست» هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده . کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک ، تا پتوی سوم خیس شده بود.
96- باران تندی می بارید. خیس آب شده بود. آب رود خانه تا روی پل بالا آمده بود. بچه ها باید برای عملیات رد می شدند. خودش آمده بود پای پل ، بجه ها را یکی یکی رد می کرد.
97- تا رکعت دوم با جماعت بود.نماز تمام شد، اما حسن هنوز وسط قنوت بود.
98- مثل همیشه صبح زود نرفت . ناخن های نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازی کرد. می گفت « ببین پدر سوخته چه قدر شیرین شده. خودشو لوس می کنه .» یکی دوبار رفت بیرون،دوباره برگشت . چند تا کاست داد و گفت « حرف های خوبی داره. گوش کن، حوصله ات سر نمی ره.» همیشه می گفتم « به دوستات بگو اگه شهید شدی، من اولین نفری باشم که باخبر می شم.» از صبح اخبار گوش نکرده بودم . دوستم تلفن کرد و گفت « اخبار گفته چند نفر شهید شدند.اسم مجید بقایی رو هم گفتن.نفر اول را نشنیدم کیه .» نخواستم باور کنم نفر اول غلام حسین است.
99- روزهای آخر بیش تر کتاب « ارشاد » شیخ مفید را می خواند . به صفحات مقتل که می رسد، های های گریه می کرد. هرچه گفتند «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت « نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید، من خودم تنها می رم شناسایی » گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می گفت. فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم.
100- بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند، گریه ها بلند تر شد. شانه های فرمانده سپاه می لرزید. بازوش را گرفتم گفتم « شما با بقیه فرق دارین. صبور باشین.» طاقتش طاق شد . گفت «شما نمی دونین کی رو از دست دادیم. باقری امید ما بود، چشم دل وامید ما....»
یک بیسواد

سردار قاسم سلیمانی فرمانده وقت لشگر ثارالله معتقد است که سردار شهید احمد کاظمی فاتح واقعی عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر بوده است. در ادامه برخی خاطرات قاسم سلیمانی از احمدکاظمی درباره عملیات بیت المقدس را می خوانید.

فاتح خرمشهرشهید شد

من تصورم این بود که وقتی خبر شهادت حاج احمد گفته شد ، حداقل تیتر همه روزنامه های ما این جمله باشد که : فاتح خرمشهرشهید شد

همان طوری که وقتی بزرگی از ما در ادبیات ، هنر ودر هر چیزی ، از بین ما می رود و فوت می کنـد ما بلا فاصله تیتـر می زنیم برایش که مثلا "پدر علم ریاضی" ایران از دنیا رفت . فکر می کنم حقی که احمد به گردن ملت ایران داشت با حقی که دیگر اندیشمندان مختلفی که مورد تجلیل هستند و به حق هم باید مورد تجلیل باشند، کمتر نباشد و شاید هم در ابعادی بیشتر باشد. یعنی خیلی ها باید خودشان را مدیون شهید کاظمی بدانند.حقیقتا اگر بخواهیم حاج احمد را تشریح بکنیم باید برگردیم به جنگ . از جمله کسانی که غریب بود شهید کاظمی بود، شهید کاظمی محور چند تا فتح بزرگ بود . در جنگ می توانیم بگوئیم که شاه کلید این فتوحات او بود . یکی از برجستگی های شهید کاظمی هم همین بود. یعنی اگر گفته بشود زیرک ترین فرمانده ما در جنگ احمد بود؛ حتما سخنی به گزاف گفته نشده و احمد به این معنا زیرک بود که با تدبیر ترین بود.

احمد قابل جایگزین نبود

احمد به نیروی زمینی مقام داد نه نیروی زمینی به احمد. لذا در هر کجا قرار می گرفت او تأثیرات معنوی اش، تأثیرات رفتاری واخلاقی اش بی نظیر بود، ما در تاریخ انسانها کمتر داریم آدم به این خوبی جامع باشد، آدمهای جامع نادرند، اینطوری نیست که ما فکر می کنیم جامعه ما پر از احمد است و کسانی جای این خلأ ها را پر می کنند، نه اینطور نیست، امکان ندارد که این خلأها به سادگی پرشود، طول می کشد در جامعه بشری کسانی مثل احمد متولد شوند. سیصد سال، پانصد سال طول کشید که یک فردی مثل امام خمینی(ره) در جامعه ظهور کرد، به سادگی نمی تواند مثل امام خمینی(ره) متولد شود.

هر پانصد سالی، هر چهارصد سالی و هر دویست سالی جامعه یک چنین انسانی را تحویل می گیرد. اینها چیزهایی نیست که ما فکر کنیم به سادگی قابل بدست آوردن است، قابل جایگزین شدن هستند، نه اینجوری نیست.

نکته دیگر، هرکسی ممکن است تأثیری داشته باشد اما تأثیرات با هم فرق می کند و مشکل این است که ما در زمان حیات آنها قدر این تأثیرات را کمتر می دانیم. یک شخصیتی می آید مثل علامه امینی و الغدیر را می نویسد. مرحوم آقای شیخ عباس قمی می آید مفاتیح الجنان را می نویسد آنها یک تأثیری دارند و یک هدایتی دارند و امام خمینی(ره) که نظام جمهوری اسلامی را تأسیس می کند یک تأثیر دیگردارد. شخصیت شهید کاظمی را هم در این بعد باید مورد جستجو قرار داد. احمد فقط فرمانده لشکر نبود، ما با او نزدیک بیست و هفت سال زندگی کردیم، رشد کردیم. در ظاهر او فرمانده لشکر بود و ما هم فرمانده لشکر بودیم و خیلی از دوستانمان هم که شهید شدند فرمانده لشکر بودند، اما تأثیرات کاملاً متفاوت بود.

تأثیرات شهید کاظمی در جنگ صرفاً تاثیر یک فرمانده لشکر نبود، که مثل ده یا دوازده تا لشکری که در جنگ وجود دشتند او هم سهمی دارد نقشی داشت و آن نقش را ایفا می کرد، اینگونه نبود.اجزاء لشکر مثل یک بناست همه اعضای این بنا در آن تأثیر دارند، اما محور ومبنای اساس این بنا ستونهای این بنا هستند. در جنگ احمد جزء ستونهای این بنا بود، هم در آن ارزشهایی که در جنگ بوجود آمد که من اشاره به آنها می کنم. او نقش یک مربی را داشت.چند نفر در جمع ما بودند، نقش مربی داشتند، نه مربی به معنای مربی نظامی که آموزش نظامی بدهند، نه، مربی جامع تر از این حرفها، و بدون اینها و یا در هرجلسه ای که اینها نبودند نقص بود و وقتی که بعضی هاشون شهید شدند.این نقص تا آخر جنگ باقی ماند و این سه نفر نقش مربی را داشتند، حسن باقری، حسین خرازی واحمد کاظمی.

اگر همه ما می نشستیم در جنگ حرف می زدیم، تصمیم گیری می کردیم، سکوت هر یک از این سه نفر، حتماً امکان تصمیم گیری را مشکل می کرد، حرف آخر را می زدند، اگر مخالفت می کردند با عملیاتی، حتماً یک مسأله و دلیل داشت و اگر اصرار می کردند همینطور بود، ما در 10 عملیات بزرگ جنگ، یعنی عملیات ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، بدر، خیبر، والفجر 10، کربلای 5، والفجر 8 در هر ده عملیات بزرگ جنگ، شش عملیات ناجی تصور محورش احمد بود. درثامن الائمه(ع) ایستاد تا دشمن آبادان را نگرفت، برای شکست محاصره آبادان، احمد و حسین دو محور اصلی واساسی بودند.

در عملیات بیت المقدس در شب نوزدهم یا هیجدهم وقتی همه خسته شده بودیم همه وسواس داشتند که عملیات برای دو هفته به تأخیر بیفتد، آنجا حسن باقری صحبت کرد،گفت ما به مردم قول داده ایم. گفتیم خرمشهر در محاصره است چطور می توانیم برگردیم همه خسته بودند چون ما چهل روز بعد از عملیات فتح المبین، عملیات بیت المقدس را شروع کرده بودیم دو لشکر خرمشهر را تصرف کردند هر کدام با پنج گردان یعنی سه هزار نفر در مقابل بیست هزار نفر دشمن، لشکرهای احمد و حسین بودند. در عملیات خیبر همه دستاوردها منحصر به آن چیزی شدکه احمد مهیا کرد یعنی جزایر.در بدر مثل یک شهاب، جبهه را شکافت رفت داخل. من یادم نمی رود وقتی آخر شب مهدی باکری شهید شده بود همه رزمندگان جبهه را تخلیه کرده و عقب نشینی کرده بودند، فقط ده نفر مانده بودند که اصرار می کردند با التماس احمد را از منطقه بدر خارج کنند، نمی آمد. می گفت: چرا جنگ ما اینطور شد؟ به اینصورت در آمد؟شخصیتی مثل احمد کاظمی، تأثیرات یک فرمانده لشکر که فقط خرمشهر را آزاد کرد، نبود، پرورش چنین فضایی بود که امروز 17 سال از جنگ می گذرد اما هر روز این نام، نام بسیجی فرهنگ جنگ و توجه به آن در جامعه ما ضروری تر به چشم می خورد و احساس می شود.این نقش احمد بود، نقش حسین بود نقش حسن باقری بود، نقش مهدی زین الدین بود، نقش شهید علی رضائیان بود و دهها فرمانده ای که شهید شدند و اینها محور های اصلی اش بودند.

خرمشهر مرهون رشادت شهید کاظمی

درعملیات «بیت‌المقدس» و آزادی خرمشهر لشکر ایشان در مرحله نخست عملیات و در مرحله آخر آن، توانست نقش فوق‌العاده‌ای ایفا کند به گونه‌ای که در روزهای پایانی درگیری «بیت‌المقدس» که نیروهای ایرانی، توان کافی برای آزادی خرمشهر نداشتند و تقاضای چند هفته بازسازی را از فرماندهی کردند، در شب نوزدهم یا هیجدهم وقتی همه خسته شده بودیم ، همه وسواس داشتند که عملیات برای دو هفته به تاخیر بیفتد، آنجا حسن باقری صحبت کرد،گفت ما به مردم قول داده‌ایم. گفتیم خرمشهر در محاصره است چطور می‌توانیم برگردیم. همه خسته بودند چون ما چهل روز بعد از عملیات فتح المبین، عملیات بیت‌المقدس را شروع کرده بودیم. شهید کاظمی توانست با کمک شهیدخرازی آخرین مرحله عملیات آزادسازی خرمشهر را انجام دهد. ایشان نیروهای عراقی را در خرمشهر محاصره و شهر را آزاد کردند ، با دو لشکر خرمشهر را تصرف کردند هر کدام با پنج گردان یعنی سه هزار نفر درمقابل بیست هزار نفر دشمن، لشکرهای 8 نجف و 14 امام حسین تحت فرماندهی احمد و حسین بودند.و اینگونه بود که در همه عملیات‌ها تا پایان جنگ، شهید کاظمی بدون استثنا نقش فعال و موفقی داشت؛ وی از افراد مؤثر در آزادسازی خرمشهر بود و این شهر تا ابد، مرهون رشادت کاظمی است.

مکالمه بی سیم سرداران شهید خرازی و احمد کاظمی با سردار رشید در لحظه آزادی خرمشهر

حسین حسین رشید : حسین جان ببین ،‌ ببین ، شما الان داخل خود شهرید؟

رشید رشید حسین : چی ؟ کی؟ پیام شما مفهوم نیست رشید جان دوباره بگید؟

حسین جان : شما شمارو میگم خودتون ، کجائید الان داخل شهرید؟

رشید رشید حسین : ببین رشید جان ما داریم می ریم جلوشما با احمد کاظمی هماهنگ کنید مفهومه ؟ ما تو شهر نیستیم مفهومه؟

احمد احمد رشید:احمد ببین الان حسین منتظر هماهنگی شماست تا کارشونو شروع کنند و عملیاتو با هماهنگی اجرا کنید شما کجائیدالان؟

رشید رشید احمد : آقا جان ، ما داخل خود شهریم ، واینا که تو شهرن اومدن پناهنده شدن مفهوم شد!!!

احمد احمد رشید: احمد جان قطع و وصل می شه ! دوباره بگو؟ چی گفتی؟

رشید رشید احمد : رشید با اون یکی دستگاه صحبت کن مفهوم شد؟

باشه احمد همین الان... همی الان.

رشید رشید احمد : آقا ما تو شهریم بهش بگو ، به محسن بگو ما تو شهریم ، ما تو شهریم و پنج شش هزارنفرم اومدن پناهنده شدن ما تو شهریم ما داریم اونارو تخلیه می کنیم ما تو شهریم و تمام نیروهامون تو خود شهرن !!!

رشید رشید احمد : رشید جان مفهوم شد؟

احمد احمد رشید: قابل فهم نبود ! شما کجائید احمد ؟!! ببین اگه یه پستی در مسیر راه صدای شمارو رله کنه من صداتونو متوجه می شم و به محسن پیامتونو می گم ، به محسن پیامتونو می گم ...

رشید رشید احمد: رشید جان می گم من تو شهرم و همه نیروها تو شهر اومدن اسیر و پناهنده شدن مفهوم شد؟

احمد جان ! بله بله من فهمیدم چی گفتید می گید من تو شهرم و کلیه نیروها پناهنده شدن !! ببین برادر احمد مراعاتم کنید چوبی ، چیزی نخوریدا .

رشید رشید: بابا نترس ، نترس الان بیش از شش هزار نفربه ما پناهنده شدن بیش ازشش هزار نفر مفهوم شد رشید جان ؟

احمد جان : چقد ؟ نفهمیدم دوباره بگو چند هزار نفر؟

رشید: بابا گفتم بیش از شش هزار نفر شش هزار نفر مفهوم شد؟ ودارن هی زیاد می شن. مفهوم شد؟

احمد احمد رشید : بیش از شش هزار نفر؟ بله ؟ خدا اجرت بده مفهوم شد بله فهمیدم .

رشید رشید احمد : رشید جان بله بله تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود ، تظاهرات بود،وکلیه اسرا یا حسین می گفتند والله اکبر و تسلیم می شدن. خوب مفهوم شد؟

احمد جان : این یه قسمت حرفت نا مفهوم بود دوباره تکرار کن ؟

رشید رشید احمد: می گم تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود وکلیه اسرای عراقی الله اکبر و یا حسین می گفتنو تسلیم می شدن.

احمد احمد رشید: بله بله ، مام اینجا فهمیدیم تشکر آقا الله اکبر،الله اکبر، الله اکبر همه چیو فهمیدیم.

رشید رشید احمد : رشید جان خداوند خرمشهر و آزادش کرد. آزادش کرد....

احمد پیام توکاملا دریافت شد به امید پیروزی واقعی بر استکبار جهانی.

یک بیسواد
شهیدی که نحوه شهادتش را خواب دید
 

نزدیک غروب بود. وقتی از شیب ملایم تپه بالا می‌آمد یکی از بچه‌ها او را دیده بود و با هم تا جلو چادر آمده بودند. توی چادر یکی دراز کشیده بود. یکی نامه می‌نوشت. دیگری پوتین‌هایش را واکس می‌زد. شهردار هم در تدارک روشنایی و شام بچه‌ها بود.

با شنیدن صدای سلام همه سرها در چادر چرخید. جلو در چادر ایستاد بود و با لبخند بهت زده بچه‌ها را نگاه می‌کرد؛ با یک پیراهن چهار خانه قرمز و شلوار قهوه‌ای و یک جفت کتانی، یک قیف کوچک پارچه‌ای روی چشم راستش بیشتر جلب توجه می‌کرد. همه از جا جستند. به گرمی یک یک بچه‌ها را در آغوش کشید. حسین خسروی آمده بود.

پیش از آن که دهان کسی به سئوال باز شود با لحن طلبکارانه‌ای همیشگی‌اش شروع کرد به گفتن: چی فکر کردید؟ به این راحتی ول کن نیستم. کدام آدم عاقلی با یک ترکش فسقلی می‌رود و بر نمی‌گردد. نه خیر. از این خبرها نیست.

سعی می‌کرد خودش را سر حال نشان دهد. اما همه می‌دیدند که تحلیل رفته. ده روز پیش بود که حسین با فرماندهان می‌روند کوه های اطراف (جایی که محل عملیات احتمالی لشکر علی بن ابیطالب بود) برای شناسایی. آن روز وقتی همه برگشتند، کسی حسین را ندید. او زخم برداشته بود و برده بودندش عقب. حسین جزئیات ماجرا را گفت.

وقتی به آخرین سنگر‌های خود رسیدیم هوا داشت تاریک می‌شد و ما وقت کمی برای شناسایی داشتیم. به همین دلیل دائم روی قله جا به جا می‌شدیم. همین باعث شد دشمن متوجه شود و آن نقطه را زیر رگبار دو شکا و خمپاره شصت بگیرد. من داشتم به دقت محل سنگر‌های دشمن را به خاطر می‌سپردم که ناگهان متوجه شدم صورتم خیس شد. دست کشیدم دیدم خون است. در این وقت همه چیز جلو چشمانم تیره و تار شد و دیگر هیچ کجا را ندیدم. نفهمیدم چطوری از بالای آن صخره‌‌ها مرا پایین آوردند. فکر می‌کنم بعد از درمان مقدماتی در مریوان، به سنندج منتقل شدم و از آن جا با هواپیما به اصفهان بردندم. در آن جا سر از بیمارستان آیت الله کاشانی در آوردم. آن هم وقتی متوجه شدم که از اتاق عمل به بخش منتقلم کرده بودند. و اثرات داروی بیهوشی تمام شده بود.

آن طور که تعریف می‌کرد، پس از عمل مرتب از دکتر و پرستار و هر کس که بالای سرش می‌آمد سئوال می‌کرد: من کی مرخص می‌شوم. خانواده و دوستان حسین هم که فهمیده بودند او در بیمارستان بستری است، از خمین به اصفهان آمده، به دیدارش رفته بودند و قرار شده بود یک هفته بعد بیایند و او را برای ادامه درمان به بیمارستان خمین ببرند. ولی او قبل از آن که به سراغش بیایند، با اصرا فراوان و سپردن تعهد و قبول مسئولیت خطرات احتمالی از بیمارستان خارج شده بود و یک راست خود را به سنندج و سپس به مریوان رسانده بود.

حرف حسین به این جا که رسید، سرزنش‌ها شروع شد مرد حسابی آخر کی با این وضعیت پا می‌شود می‌آید منطقه؟ می‌رفتی خمین یک مدت استراحت می‌کردی بعداً می‌آمدی! جنگ هم که قربانش بروم حالا حالاها تمامی ندارد.

حسین سگرمه‌هایش را در هم کشید و گفت: اولاً حال من از همه تان بهتر است؛ بیخودی برای من دلسوزی نکنید. ثانیاً من به دعوت شما به جبهه نیامدم که با دستور شما هم برگردم. من می‌مانم و تو عملیات شرکت می‌کنم. بهتر است دیگر راجع به این موضوع هم کسی صحبت نکند.

همه می‌دانستند که آدم یک دنده‌ای است و حرفش دو تا نمی‌شود، دیگر کسی حرف نزد.

فریاد بلند الله اکبر حاج ابوالفضل توری توی بلند گوی دستی، خبر از غروب آفتاب می‌داد بچه‌های گردان یکی یکی زیر شیرهای دو سه منبع بزرگ آب که اطراف مقر گردان جا گرفته بود وضو ساختند و در تنها بخش هموار تپه‌های پوشیده از درخت بلوط و درختچه‌های سماق جنوب مریوان برای نماز به صف ایستادند. وقت نماز، چون همه جا ساکت و آرام می‌شد.

صدای غرش توپ‌ها و کاتیوشا بهتر شنیده می‌شد. آن شب چلچله‌ها پیش از موقع شروع به خواندن کرده و چنان خشمگین و پی در پی آتش می‌ریختند که گویی تا صبح قصد خوابیدن ندارند.

نماز که تمام شد حسین ساعدی فرمانده گردان دست حسین خسروی را گرفت و با خود به طرف چادر فرماندهی برد. حسین حدود ساعت ده آمد ناراحت و برافروخته بود، پرسیدم: چیه چه اتفاقی افتاده؟ گفت: همه پاهاشان را تو یک کفش کرده‌اند که حتماً باید برگردی شهر. هر چه می‌گویم، اگر می‌خواستم بر گردم، این همه راه را نمی‌آمدم. زیر بار نمی‌روند حسین ساعدی می‌گوید اسلحه و تجهیزات بهت نمی دهم. من که اسلحه نمی‌خواهم با این گردان هم به عملیات نمی‌آیم خودم وارد عملیات می‌شوم.

خندیدم و گفتم: مرد حسابی این چه حرفی است که می‌زنی؟ مگر کسی می‌تواند تنها وارد عملیات شود؟ اینها خوبی تو را می‌خواهند دوست دارند کاملاً خوب شوی برای عملیات بعدی
 
یک بیسواد

یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم، وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم که برای تجلیل از پدرم مراسم تدارک دیده اند، پس از مراسم راهی کلاس شدم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم، ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند، نسبت به درس و مدسه ام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساس تر کرده بود. وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد، در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. پرسیدم آقاجون ناهار خوردید، گفت: نه نخوردم، به آشپزخانه رفتم تا برای پدر غذا بیاورم، پدر گفت: زهرا برنامه ات را بیاور امضا کنم. گفتم آقاجون کدام برنامه؟ گفت: همان برنامه ای که امروز در مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی ام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد، می دانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه. اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم، نگران به سمت حیاط دویدم دیدم باغچه را بیل می زند، آخر دم عید بود و بایستی باغچه صفایی پیدا می کرد، پدر هم که عاشق گل و گیاه بود.برگشتم تا غذا را به حیاط بیاورم ولی پدر را ندیدم این بار هراسان و گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم ناگهان از خواب پریدم اما وقتی خاله برایم آب آورد دوباره آرام گرفتم و خوابیدم.

صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید. پدر در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود.
در مدرسه ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، دوستم هم به من اطمینان داد که واقعیت دارد. او ماجرا را برای خانم ناظم تعریف کرد و گفت: که این اتفاق برای شهید صالحی افتاده، یعنی اسمی از من و پدر من به میان نیامد.
نگاه اطرافیان به این قضیه :
زهرا می گوید: این خواست خدا بوده که در آن سن همه چیز در ذهنمان ثبت شود تا بتوانیم به خوبی به نسل های بعد انتقال دهیم، در مدرسه همه به راحتی این موضوع را می پذیرند، همان موقع برنامه را به آیت الله خزعلی می دهند تا برای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگر ببرد.
آیت الله خزعلی از خانواده شهید صالحی می خواهد تا پیش کسی موضوع را مطرح نکنند علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید می کنند و برنامه به رویت حضرت امام(ره) نیز می رسد. اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد.ولی خانم صالحی معتقد است که خصلت مردمی بودن پدر، این موضوع را خیلی سریع بین مردم پخش کرد و امروز مردم با رفتن به موزه شهدا و دیدن آن نامه، شهید را می شناسند و به یکدیگر معرفی می کنند.
وی شرایط آن روز جامعه را برای پذیرش این موضوع بسیار مهم می داند چرا که ایثار و شهادت و ساده زیستی روح جامعه را متعالی کرده بود، او معتقد است که دید واقعی در جامعه حاصل شده بود.
در آن موقع علما می خواهند که شهید صالحی از آینده جنگ و مملکت بگوید، پدر به خواب مادرم می آید و می گوید: «ما می دانیم ولی اجازه نداریم.» مادر، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: «سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد: «اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود.»
خانم صالحی می گوید: «در زندگی خودم نیز تا دو سال این ماجرا را در بین فرزندانم مطرح نمی کردم، جسته گریخته از دیگران می شنیدند چون فکر می کردم باید فرزندانم آمادگی روحی و ذهنی را برای پذیرش این واقعیت بزرگ، واقعیتی که جلوه مادی نداشت، پیدا کنند».
پیام امضا :
وقتی نظرش را درباره پیام این نامه می پرسم، از من می خواهد تا ضبط را خاموش کنم تا کمی فکرکند، اما پسرش از راه می رسد و با سوالات پی درپی رشته افکارش را پاره می کند، به او می گویم که قرار بود شما راجع به... فکر کنید. با کمی تأمل می گوید: «به قول امام(ره) جنگ برای ما نعمت های فراوانی داشت، در کنار همه عواقب آن. شهید چمران، مطهری، صالحی و... با خدا معامله کردند، وقتی دیدند کسی مثل امام(ره) در دنیای دین ستیز امروز برای احیای اسلام به پا می خیزد، با تمام شجاعت و با کمترین امکانات فریاد وا اسلام سر می دهد، عده ای پروانه وار گردش جمع می آیند تا یاری اش کنند و در راستای هدف والایشان از همه چیزشان می گذرند، خداوند به شهدا در آن دنیا وعده های بسیاری داده مثل همنشینی با اولیا، ارتزاق نزد خود و... اما در این دنیا هم یک چشمه از آن وعده ها را گشوده است آن هم به این شکل، خداوند مزد خلوص هر کسی را به شکلی می دهد، مزد خلوص شهید صالحی را هم اینگونه داده است، این یعنی حضور شهدا در بین ما، اما این شکل ارتباط جلوه جدیدی بود از ارتباط شهید با خانواده اش، جلوه جدید نه تکامل، چون شهدا به تکامل واقعی رسیده اند.
خانم صالحی حضور پدرش را در همه مراحل زندگی اش احساس کرده، از تولد و نامگذاری اولین فرزندش که پدر به خواب دیگران می آید و نام نوه کوچکش را مجتبی می گذارد و عصر همان روز وقتی همسرش به خانه بازمی گردد شناسنامه فرزندش را به اسم مجتبی گرفته چون نوزاد بیمار بوده و پدر نذر کرده بود . در این میان مادر نیز اسم دیگری انتخاب کرده بود. او می گوید: پدر هنوز هم به خواب بسیاری می آید، مثل مادری که می گفته وقتی شهید صالحی را به خواب می بیند، چشم پسرش شفا می یابد و پزشکان از تخلیه کردن چشم او منصرف می شوند و...
حرف آخر...
وقتی از خانم صالحی می پرسم حرف آخرش را هم بگوید، به چشمانم خیره می شود و می گوید: «دلم می خواهد چیزی را بگویم که تا به حال نگفته ام؛ احساس می کنم پدرم آسمانی ترین پدر روی زمین است، اینکه پس از عروجش دوباره برمی گردد و دنیایمان را جور دیگر لمس می کند، حرف دیگری است و اینکه من در این بین واسطه قرار گرفته ام بار مسئولیتم را سنگین تر احساس می کنم و مسیر سختی را پیش روی خود می بینم.»

یک بیسواد
احمد رضا احدی سر انجام در شب دوازدهم بهمن ماه سال 65 به شهادت رسید و پس از پانزده روز که پیکر آن شهید میهمان آفتاب بود به شهرستان ملایر بازگردانیده شد و در آرامگاه عاشورای ملایر به خاک سپرده شد.

شهید احمد رضا احدی ، نفر اول کنکور رشته تجربی به سال 1364 ، آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خلاصه کرده است.

به گزارش فارس ، شهید احمد رضا احدی ، نفر اول کنکور رشته تجربی به سال 1364 ، آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خلاصه کرده است.


احمدرضا احدی به تاریخ آبان سال 1345 در اهواز متولد شد . همزمان با آغاز جنگ تحمیلی ، به عنوان مهاجر جنگی همراه خانواده به ملایر بازگشت و در رشته ی علوم تجربی در دبیرستان دکتر شریعتی به ادامه ی تحصیل پرداخت ، تا آن که در سال 63 موفق به کسب دیپلم گردید. در سال 64 در کنکور سراسری تجربی رتبه اول را کسب کرده و در رشته ی پزشکی در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد و در آن جا به ادامه ی تحصیل پرداخت .

شهید احمدرضا احدی (نفر سمت چپ)- نفر اول کنکور تجربی سال 1364
 



وی نخستین بار در سال 61 به جبهه رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد و در همین عملیات مجروح شد .

احمد رضا احدی سر انجام در شب دوازدهم بهمن ماه سال 65 به شهادت رسید و پس از پانزده روز که پیکر آن شهید میهمان آفتاب بود به شهرستان ملایر بازگردانیده شد و در آرامگاه عاشورای ملایر به خاک سپرده شد.

متن تنها وصیت نامه به جا مانده از شهید احمدرضا احدی به این شرح است:


بسم الله الرحمن الرحیم

فقط :نگذارید حرف امام به زمین بماند همین

حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالی بخواهید

والسلام

کوچکترین سرباز امام زمان(عج)

احمدرضا احدی

یک بیسواد

شهید علی محمودوند در 6 تیر 1343 در تهران به دنیا آمد و اولین بار در سن 16 سالگی در سال 1361 به جبهه رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد. کارش را با گردان تخریب لشکر 27 محمد رسول الله (ص) شروع کرد و در عملیات والفجر مقدماتی به همراه گردان حنظله در کانال حنظله مجروح شد و در عملیاتهای خیر و بدر نیز شرکت جست. در والفجر 8 یک پایش را از دست داد. وی در سال 1367 ازدواج کرد.

 
شهید محمود وند در سال 1371 با تکیه بر تجربیات خود از دفاع مقدس گروه تفحص شهدا را تاسس کرد و در نهایت در عصر روز 22 بهمن 1379 در حین تفحص شهدا با سجده خونین بر خاک‌های فکه بوسه زد و به شهادت رسید.
خاطراتی از همسنگران ودوستان شهید
سردار قاسمی گفت شهید محمودوند مردی با بیش از 80 ماه حضور در جبهه، 75 درصد جانبازی و یک پای قطع شده و یک کلیه از دست داده و فرزندی به نام عباس که معلول مادر زاد بود. حاج علی از زندگی دنیا هیچ نداشت جز همسری مهربان و دو فرزند پاک؛ هنوز گرمای جبهه و جنگ فروکش نکرده بود که غم به جا ماندن اجساد دوستانش در مناطق جنگی بر پیکر نحفش سنگینی می‌کرد و تحمل دیدن ذوب شدن تدریجی خانواده شهدا در غم فراغ فرزندانشان را نداشت به همین خاطر حاج علی در حرکتی خودجوش در سال 72 به همراه تعدادی از بچه‌های قدیمی لشکر 27 حضرت رسول (ص) گروه تفحص شهدا را راهاندازی کرد و در منطقه فکه و طلائیه فعالیت خود را شروع کرد.
لطفا ادامه مطلب را مطالعه بفرمائید
یک بیسواد

مادر شهید، بر مزار فرزندانش جان سپرد

مادر سرداران شهید «مجید و محسن صادقی» روز 2 بهمن ماه بر سر مزار فرزندانش در قطعه 28 بهشت زهرا (س) جان سپرد.

به گزارش فارس ، قر‌ةالعین ناوان مادر شهیدان «مجید و محسن صادقی» روز گذشته در حالی که به همراه همسر و خانواده به قطعه 28 بهشت زهرا (س) رفته بود، در هنگامه اذان ظهر و غبارروبی مزار فرزندان شهیدش در 69 سالگی جان سپرد.

به گفته خانواده شهیدان صادقی روز گذشته وضعیت جسمی وی مساعد بود و عروج ملکوتی‌اش به صورت ناگهانی اتفاق افتاد.

پیکر مادر شهیدان صادقی صبح روز 3 بهمن با حضور همرزمان شهیدان، خانواده شهدا و ایثارگران و امت حزب‌الله تشییع و در قطعه55 بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.

سردار شهید «مجید صادقی» متولد 15 مرداد 1339 بود که در عملیات «والفجر 4» با مسئولیت نیروی اطلاعات عملیات لشکر 10 سیدالشهدا (ع) در 12 آبان 1362 در منطقه پنجوین در حالی که در انتظار تولد اولین فرزندش بود، در 23 سالگی، به شهادت رسید.

 سردار سپاه اسلام شهید «محسن صادقی» متولد 21 فروردین 1344، پس از شهادت برادرش، در عملیات‌های مختلف دوران دفاع مقدس حضور یافت تا اینکه در عملیات مرصاد با مسئولیت فرماندهی گروهان از سپاه مخصوص ولی امر و در خط مقدم، طی شناسایی از سوی منافقان و پرتاب نارنجکی از سوی آنها، در تاریخ 6 مرداد1367 به شهادت ‌رسید و پیکر مطهرش پس از ساعت‌ها تلاش به عقب بر‌گردانده شد.

شهید «محسن صادقی» نیز همانند برادرش در 23 سالگی و در حالی در آرزوی بر آغوش گرفتن نخستین فرزندش بود، به شهادت رسید.

یک بیسواد