مرکزپژوهش

پيوندهاي روزانه

۱۳ مطلب با موضوع «لبخندهای پشت خاکریز» ثبت شده است

مسئول تیلیغات رفته بود مرخصی وچون کسی نبود ما رو گذاشتن به جای اون  همون اولین شب یه دفعه از خواب بیدار شدم دیدم ای داد بیداد وقت پخش اذان برا نماز صبح گذشته یه نوار داشتم گذاشتم تو ضبط و صداش رو هم تا آخر باز کردم وروشنش کردم .وقتی اذان تمام شد نگاه کردم دیدم ساعت2:30دقیقه هست سریع پتو رو کشیدم سرمو خوابیدم
صبح که شد بچه ها اومدن گفتن نصفه شبی اذان پخش میکنی براچی.منم برای اینکه کم نیاورده باشم
 گفتم :دیدم بچه ها خوابیدن برا نماز شب بیدارشون کردم
                                                                                                                                 بیسیمچی

یک بیسواد
دو تا بچه بسیجی ، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می خندیدند.
گفتم : «این کیه؟»
گفتند : «عراقی»
گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟»   می خندیدند !!!
گفتند:«از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود ، این طوری لو رفت » و هنوز می خندیدند.
یک بیسواد
می گفت: مواظب باشید، هر چه دم دستتان رسید نخورید. خصوصاً تیر و ترکش، اینها بیت المال است. حساب و کتاب دارد. فردا باید جوابگو باشید. مال ملت بیچاره عراق است. از گلوی خودشان بریده اند، سر وته خرجشان را زده اند شندر غاز تهیه کرده اند و داده اند برای مهمات، آنوقت شما راه به راه آنها را می خورید و شهید و مجروح می شوید؛ این درست است؟ نشنیده اید که فی حلالها حساب و فی حرمها عقاب! دنیا ارزش ندارد. یک خورده جلوی شکمتان را نگه دارید.
یک بیسواد
آپاراتی دشمن

راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد.

   رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: آپاراتی این نزدیکیها نیست؟ مکثی کرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: کجا؟

   جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر فرماندهی است. برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، پسر خاله ات! اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منرا نکن.


برای کار می روم

یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یکروز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات.

   پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی. گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمی کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمی روم، می روم برای کار.

   پرسیدم: حالا می خواهی چه کنی؟ گفت: می رویم مخابرات شماره می دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریز هستیم و با هم کار می کنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس می گیرم.

   آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید!

   گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر کار خودت است.


با ارفاق صفر
مجتمعهای آموزشی هم در جبهه حکایتی بود. مار از پونه بدش می آمد نزدیک سوراخش سبز می شد. بچه ها از کتاب و دفتر و مدرسه و معلم می گریختند و به جبهه پناه می آوردند،‌آنوقت بعضی آنها را می آوردند منطقه! شاید برای تحقق شعار یک دست سلاح دست دیگر کتاب! امام (ره)، آن کتاب و کتابت بی شک قران بود نه صرف و نحو «ضرب زید عمراً». البته دانش آموزان کتابها را مطالعه نمی کردند و اگر با اصرار دوستان و متولیان امر در جلسه امتحان شرکت می جستند آنوقت برگه امتحان آنها خواندن داشت. از اسم و مشخصات رفته تا پاسخ به سوالات: عبدالله عابد زاده،‌متولد عام الفیل،‌سال سوم مدرسه عشق،‌و اگر از آنها در راه بازگشت از جلسه امتحان پرسیده می شد: تصور می کنی چه نمره ای بگیری؟ می گفت: با ارفاق صفر!

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

یک بیسواد

ماجرای پناهنده شدن دو سرباز عراقی به ایران

کردستان، ارتفاع هزار قله. روی تپه های مقابل، پایگاه داشتیم. من هم مسئول یک پایگاه بودم. نیروی کم سن و سالی داشتیم که به خاطر سن کم و بدخوابی، بیشتر اوقات نزدیک صبح می گذاشتمش نگهبان تا از طرفی هوا روشن بشه و از طرفی هم خوب بخوابه و مشکلی جهت بیدار کردنش نداشته باشیم.

حدوداً ساعت چهار بود که به سراغش رفتم تا بیدارش کنم. طبق معمول من رو با مادرش اشتباه گرفته بود. من تکونش می دادم، اونم غلت می خورد و می گفت: خوابم می آید. منم طبق معمول با خنده می گفتم: پاشو مامان جون قربونت بره مدرسه ات دیر نشه و...! آخرالامر هم با یه تشر بیدار می شد. زار و زبیل (اسلحه و مهماتش) رو برمی داشت و غرغرکنان می رفت سنگر نگهبانی. باید تا سنگر هم همراهی اش می کردیم تا خواب از سرش بپره و در عالم خواب و بیداری، سر از بغداد در نیاره.

یک شب رسوندمش پست نگهبانی. طبق معمول و سفارشات همیشگی: مواظب باش، خوابت نبره، یه مملکت به امید خدا و چشم های بیدار تو راحت خوابیده و...! و برگشتم سنگر خودم و از بس خسته بودم سرم به پتو نرسیده خوابم برد که ناگهان صدای شلیک تیر مرا از خواب بیدار کرد. از سنگر پریدم بیرون. تیراندازی از طرف سنگر آقای کاظمی بود. اسلحه رو برداشتم، خودم رو به سنگرش رسوندم که یک دفعه با دیدن صحنه ای خشکم زد.

نگهبان خوش خواب پتوی روی جعبه مهمان رو کف سنگر پهن کرده بود و اسلحه رو بغل کرده بود و خروپف می کرد.

با چندتا تکون، بیدارش کردم تا چشمش باز شد، بلند شد به سمت سنگر اجتماعی دوید.

گفتم: کجا؟

گفت: برم بچه ها رو بیدار کنم.

نگاهش کردم و گفتم: لازم نکرده همه بیدارن، فقط اون که باید بیدار باشه، خواب مونده...

تیراندازی عراقی ها همراه شد با جملات عراقی ها که به فریاد نزدیک تر بود تا حرف زدن با هم، تعجب کردم. نمی فهمیدیم چی می گن، اما بازار ترجمه های شکمی شروع شد.

یکی می گفت: می گن بیاین اسیر بشین.

یکی می گفت: نه بابا می گن همتون محاصره اید.

یکی دیگه می گفت: دارن نیروهاشون رو هدایت می کنن تا آماده حمله بشن و...

که من به بچه ها گفتم: خوب دقت کنید. بذارید جلو بیان، بعد امونشون ندید. تکه تکه می شیم، اما تن به اسارت نمی دیم. (جاتون خالی) چند تا تیکه حماسی برا بچه ها اومدم، بعد سه تا آرپی جی زن و دو قبضه نارنجک تفنگی و یک قبضه خمپاره شصت روی تپه رو کف شیار روانه کردم؛ یک آتیش تهیه مختصر به راه انداختیم. خط آرام شد. تو دلم به خودم آفرین گفتم.

نماز صبح رو که خوندم. هوا داشت کم کم روشن می شد. به اتفاق چهار نفر از بچه ها روانه کف شیار شدیم که اگه عراقی ها معبری باز کردن یا جنازه ای جا گذاشته اند و...؛ احتمال می دادیم یه گروه گشت ضربت عراقی ها بود.از ارتفاع سرازیر شدیم. نزدیک کف شیار زیر یک صخره چیزی دیدم که خنده مون گرفت. از بس خندیدیم، دل درد گرفتیم.

دو عراقی در حالی که یکی از اونها خودش رو خراب کرده بود، زیر صخره کز کرده بودند. اونا رو آوردیم پایگاه.

در بازجویی متوجه شدیم این مادر مرده ها از تاریکی شب استفاده کرده از نیروهای عراقی جدا شده و خودشون رو به ما رسانده بودند تا پناهنده شوند. تا نزدیک سنگر نگهبانی جلو میان. وقتی به سنگر می رسن متوجه می شوند آقای نگهبان خواب تشریف دارند. برمی گردند تا با فاصله چند تیر هوایی شلیک کنند تا نگهبان بیدار بشه و بعد بهش بگن ما قصد پناهنده شدن داریم.

اما سر و صدای عراقی ها بابت این بوده که به ما حالی کنند ما قصد جنگ نداشته و آمده ایم تسلیم شویم.

 

یک بیسواد
پا خروسی!

با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.

اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!

آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»

فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»

- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!

زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.

ایرانی مزدوز!

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.

وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم:«بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم :« نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»

رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم:« تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت :« ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.

_ وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.

عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»

یک بیسواد

تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچه‌ها، از آن بچه‌هایی که اصلاً این حرف‌ها بهش نمی‌آید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت‌: بلند شید، بلند شید، می‌خوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.

هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداریم.»

اصرار می‌کرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی‌ یکی بلند شدند و نشستند.»

شاید فکر می‌کردند حالا می‌خواهد سوره‌ی واقعه‌ای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافه‌ی عابدانه‌ای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیه‌ی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: ‌«همه با هم می‌خوابیم» بعد پتو را کشید سرش.

بچه‌ها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.

یک بیسواد

لبخندهای خاکی

سرفه عربی

از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقیها در حال پیشروی هستند.

   از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!

   می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!


مثل اینکه برادران افغانی را استخدام کرده اند.

وقتی حجم آتش خمپاره دشمن روی نیروهای ما بیش از حد معمول می شد و منطقه را می پوشاند، بچه ها بشوخی می گفتند:

احتمالاً کارگر افغانی پای قبضه گذاشته اند که این طور بی امان آتش می ریزند.

کنایه از اینکه بعثیان مزدور هر چقدر هم قوی باشند، نمی توانند این همه استقامت کنند و لجاجت به خرج بدهند؛ حتماً قضیه فرق کرده و کسی به آنها کمک می کند

منبع: سایت صبح

یک بیسواد

هنوز از خاطر بسیاری از مردم ایران چهره بارانی برخی بچه های 10- 15 ساله در کنار محل های ثبت نام اعزام به جبهه ها از یاد نرفته که با چشمانی اشک آلود و زبانی ملتمسانه برای اعزام به مناطق عملیاتی به مسئولان و والدین خود اصرار می کردند.

شاید داستان برخی از روش های خلاقانه بچه های دانش آموز برای رفتن به جبهه را یا دیده، شنیده و یا خوانده باشیم. از آنجا که همه آنها می دانستند که بدون رضایت کتبی والدین خود نمی توانند به جبهه ها اعزام شوند برخی از آنها دست به کارهای عجیبی می زدند تا به هدف خود برسند.

در میان آنان همه نوع دانش آموزی یافت می شد از خانواده های متوسط به بالا تا خانواده مستضعف،از بچه های بازیگوش تا بچه های درس خوان و مطیع، از بچه های هنرمند و خلاق تا بچه های محجوب و کم حرف.

در آن زمان بعضی از بچه ها با رضایت والدین به جبهه ها اعزام می شدند اما برخی از آنها با ترفندهای مختلف در پی جلب رضایت پدر و مادر خویش بودند؛ اگر تا آن زمان به درس بی توجه بودند سعی داشتند با نمرات خوب دل والدین شان را نرم کنند و اگر بچه بازیگوشی بودند از هیچ کاری برای اثبات خود به عنوان پسری مطیع و محجوب و حرف شنو کوتاهی نمی کردند.

تعداد اندکی از آنان نیز بودند که هر راهی را برای جلب رضایت والدین خود امتحان کردند اما هر بار تیرشان به سنگ می خورد، پس با دستکاری در شناسنامه تاریخ تولد خود را با پاکن های جوهری در حدی تغییر می دادند که بتوانند برگه اعزام را دریافت کنند و یا برخی از آنان با تهیه رضایتنامه های تقلبی خود را به جبهه ها رساندند اما از ترس یا شرم از سرنوشتی که در بازگشت به خانه در انتظار آنها خواهد بود، ماهها به مرخصی نمی رفتند و بالاخره در زمان برگشت به خانه با شرمندگی و عذرخواهی در پی رضایت قلبی والدین خویش بر می آمدند؛ پدر و مادرها هم که می دیدند دیگر کار از کار گذشته و مدتها در نگرانی از سلامتی فرزند در تب و تاب بودند آنها را با آغوش باز می پذیرفتند و بار دیگر این آنها بودند که دلیرمردان نوجوان خویش را به جبهه ها رهسپار می کردند.

برخی از این دانش آموزان با اینکه در سنین نوجوانی بودند اما جثه های درشتی داشتند و مشکلی برای یافتن لباس و پوتین برای آنها نبود اما بسیاری از این دلیرمردان نوجوان با جثه های کوچک خود مجبور می شدند یا با لباس های معمولی و کتانی و در نهایت کلاهی که بر سر آنها لق می زد روزگار خود را در جبهه ها به سر کنند و یا با پیراهن و شلوارهای خاکی که لبه های آن چندین بار تا خورده بود با کمک کمربند و فانسقه آن را به تن خویش بیارایند. هرچند که آنان در قد و قامت با هم متفاوت بودند اما همه آنها در یک چیز با هم مشترک بودند و آن شجاعت، شور و سرزندگی، اخلاص و دلاوری بود که در نگاه پر نفوذ و آرامشان موج می زد.

 

یک بیسواد

او که سن و سال بیشتری داشت از دوست بسیجی خرد سالش سوال کرد که نگفتی بالاخره چطور موفق شدی بیایی منطقه و رزمنده بسیجی گفت:‌ هیجی فرار کردم. آنها تا آخرین لحظه هم حرف خودشان را می زدند. تو بروی جنگ جنگ کجا میرود؟ خودت را نمی توانی جمع و جور کنی،‌یک خدمتکار می خواهی که تر و خشکت کند آن وقت صدایت را می اندازی در گلویت که می خواهم بروم با دشمنان دین بجنگم!‌آخر چه کاری از دست تو بر می آید؟ و از این حرفها. برادری که بزرگتر بود گفت: تو هم می گفتی هیچ کاری نتوانم بکنم یکی دو تا تیر را که سرد می کنم!‌ بسیجی که تا آن لحظه او را محرم فرض کرده بود و حالا می دید همسنگرش هم همان حرف را به زبان دیگر می گوید به او حمله برد؛ دنبال هم در محوطه، از این سو به آن سو.

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

یک بیسواد