مرکزپژوهش

پيوندهاي روزانه
بختیار در واکنش به استقبال عمومی مردم از ورود امام، پی‌درپی با انجام مصاحبه و صحبت در مورد برنامه‌های آتی خویش سعی در عادی جلوه‌دادن اوضاع دارد. مردم امام، چشم و گوش به مدرسه‌ی علوی دوخته‌اند. جمعیت مشتاق به دیدار اما آنقدر زیاد هستند که کوچه‌های اطراف مدرسه‌ی علوی مملو از آدم شده است. مردم پارچه‌های دست‌نویسی روی دیوار‌ها نصب کرده‌اند که روی‌شان نوشته‌شده: «زیارت قبول، با یک بار زیارت امام این توفیق را به دیگران هم بدهید» 

 

یک بیسواد

گروهی‌ به ‌نام «سازمان کماندویی مبارزه در راه قانون اساسی» با دفتر خبرگزاری آسوشیتدپرس تماس گرفته و هشدار می‌دهد که اگر آیت‌الله خمینی قصد داشته‌باشد از پاریس به سمت تهران پرواز کند، هواپیمای حامل ایشان را منهدم خواهند کرد. در پی این تهدید‌ها، امام خمینی(س) به نزدیکان و همراهان خود فرمودند: «من بیعت خود را از شما برمی‌دارم، ما به طرف کار بزرگی می‌رویم. شما هم جانتان را به خطر نندازید»
ایران در انتظار امام خمینی(س) غرق سرور است. مردم تهران به شوق ورود امام، خیابان‌ها را آب و جارو می‌کنند، خط‌های سفید وسط خیابان تا کیلومتر‌ها تمیز شده و مردم مسیر حرکت امام را پر از گل کرده‌اند. ساعت نه و بیست و هفت دقیقه صبح، امام وارد خاک ایران شد.

ورود امام در 12بهمن 1357

یک بیسواد

این فیلم توسط مهران مدیری ساخته شده وبه عنوان شروع سال نو میلادی در اینترنت برای دانلود وگاها فروش قرار گرفته است

مهران مدیری دراین فیلم به شبکه های ماهواره ای پرداخته است.

واما واکنش مهران مدیری درباره این فیلم:

به گزارش خبر آنلاین، او در این نامه که عنوان «نکته​ای کوتاه با مردم عزیزم » را برایش انتخاب کرده نوشته:«در اردیبهشت ماه سال ۱۳۸۷، یعنی حدوداً یک ماه پس از پخش سریال “مرد هزار چهره”، طراحی چند cd برای تولید در شبکه نمایش خانگی را شروع کردم که یکی از آنها موضوع ماهواره بود.»


مدیری ادامه داده:« پس از مرحله نگارش، تصویربرداری را شروع کردیم که در شهریور سال ۸۷ به اتمام رسید. قبل از اینکه مونتاژ ساخت تیتراژ و موسیقی این آثار شروع شود، پیشنهاد ساخت سریال “مرد دوهزارچهره” به ما داده شد و ساخت این سریال را اغاز کردیم و کلاً از پخش این cdها منصرف شدیم تا اینکه چند هفته پیش یکی از همکاران، در پروژه قهوه تلخ cd ماهواره را برای من فرستاد و گفت از یک دستفروش خریداری کرده است.»


به نوشته مدیری معلوم نیست، «چگونه این cd به بیرون راه پیدا کرده، به شبکه قاچاق رسیده و با این سرعت توانسته اند برای آن جلد بسازند، اسم بگذارند و حتی امضای من در قهوه تلخ را پشت آن چاپ کنند، این موضوع به شدت در حال پیگیری است که بزودی توسط مطبوعات به اطلاع شما خواهد رسید.»

 

 20:30و وبگردی  که این فیلم را با یخشی از شبکه های ماهواره ای مقایسه کرده است .

بهتر است این کلیپ را دانلود کنید وببینید . با تشکر از سایت وطن پرتال

یک بیسواد

سلام امروز میخوام یه خاطره از خودم براتون بنویسم :

شلمچه بودیم 15نفر تو زاغه مهمات  یه موقعیتی پیش اومده بود که نه آب داشتیم نه غذا ماشین غذا هم نمی تونست برامون غذا بیاره دو تا راه داشتیم یا صبر کنیم تا غذا برامون بیارن یا بریم سر جاده  غذا بگیریم ؛ از موقعیت ما تا سر جاده 10 کیلومتر بود یعنی 10 کیلومتر بریم 10کیلومتر برگردیم حالا چقدر باید منتظر بمونیم خدا داند راستش یه بار رفتیم از صبح تا غروب منتظر موندیم ولی خبری از ماشین غذا نشدودست از پا دارزتر برگشتیم  .

خلاصه شب اول رو یه جوری سر کردیم شب دوم یه کمی آب تو تانکر حموم مونده بود ؛ البته ناگفته نماند اونقدر آفتاب خورده بود که بوی بد گرفته بود ولی شب گذاشتیم بیرون سنگر تا خنک بشه صبح که رفتیم دیدیم یه موش تو آب شناوره حالا این از آب خوردنمون ؛ شب سوم دیگه گشنگی داشت بهمون فشار میاورد رفتیم نون خشکه هایی که ریخته بودیم پشت سنگر که البته یه قسمتش رو گراز گاز زده بود یه قسمت دیگش هم کپک زده بود نصفه دوم رو خوردیم شب بعد قسمت کپک زده رو خوردیم دوشب رو اینجوری سپری کردیم دیگه چیزی برا خوردن نداشتیم شب چهارم دیدم گشنگی داره به بچه ها فشار میاره وبه عنوان مسؤل موقعیت باید یه فکری میکردم روز پنجم تصمیم گرفتم با سه تا از بچه ها بریم سر جاده تا اگه خدا خواست وماشین غذا اومد (این نکته رو بگم که ماشین غذا فقط تا سر جاده میتونست بیاد چون فرعی خاکی بود وبارون میومد وجاده گلی وچسبنده شده بود واگر ماشینی میومد تو جاده خاکی گیر میفتاد) خلاصه رفتیم سر جاده اصلی خرمشهر از صبح زود رفتیم وتا عصر مونیم خبری نشد دیگه بر نگشتیم موندیم تا فرداش تا نزدیکای ظهر اومد غذا گرفتیم وراه افتادیم به طرف سنگر حالا 10 کیلومتر جاده پر از گل ولای وهی میتپیدیم تو گلا تغریبا تا وسط های جاده که رسیدیم یه دفعه قابلمه غذا چپه شد تو گلا باور کنید داشت گریم میگرفت بعداز چندروز گرسنگی حالا باید غذای گلی ببرم براشون اخه اینم شد مسؤول موقعیت داشتم دیونه میشدم بچه هایی که دنبالم بودن کلی دلداریم دادن که بابا ما همگی مقیصریم ؛ کباب شامی هارو ریختیم تو قابلمه وراه افتادیم به سنگر که رسیدیم به بچه ها گفتم حواصتون به گلا باشه چون غذا گل مالیه تا در قابلمه رو برداشتم دیگه نفهمیدم چی شد که همه حمله کردن به قابلمه ودر عرض چند دقیقه دیگه چیزی تو قابلمه نمونده بود یه دفعه متوجه شدیم که تمام کباب شامیرو با گل خوردیم بعد همه زدیم زیر خنده روز بعد هم بارون بند اومد وجاده خشکید ودوباره غذا رسید هیچ وقت این خاطره رو یادم نمیره  

شاید از این به بعد هر از گاهی یه خاطره از خودم نوشتم موفق باشید .  

این هم چند تا عکس از جبهه

یک بیسواد

مادر شهید، بر مزار فرزندانش جان سپرد

مادر سرداران شهید «مجید و محسن صادقی» روز 2 بهمن ماه بر سر مزار فرزندانش در قطعه 28 بهشت زهرا (س) جان سپرد.

به گزارش فارس ، قر‌ةالعین ناوان مادر شهیدان «مجید و محسن صادقی» روز گذشته در حالی که به همراه همسر و خانواده به قطعه 28 بهشت زهرا (س) رفته بود، در هنگامه اذان ظهر و غبارروبی مزار فرزندان شهیدش در 69 سالگی جان سپرد.

به گفته خانواده شهیدان صادقی روز گذشته وضعیت جسمی وی مساعد بود و عروج ملکوتی‌اش به صورت ناگهانی اتفاق افتاد.

پیکر مادر شهیدان صادقی صبح روز 3 بهمن با حضور همرزمان شهیدان، خانواده شهدا و ایثارگران و امت حزب‌الله تشییع و در قطعه55 بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.

سردار شهید «مجید صادقی» متولد 15 مرداد 1339 بود که در عملیات «والفجر 4» با مسئولیت نیروی اطلاعات عملیات لشکر 10 سیدالشهدا (ع) در 12 آبان 1362 در منطقه پنجوین در حالی که در انتظار تولد اولین فرزندش بود، در 23 سالگی، به شهادت رسید.

 سردار سپاه اسلام شهید «محسن صادقی» متولد 21 فروردین 1344، پس از شهادت برادرش، در عملیات‌های مختلف دوران دفاع مقدس حضور یافت تا اینکه در عملیات مرصاد با مسئولیت فرماندهی گروهان از سپاه مخصوص ولی امر و در خط مقدم، طی شناسایی از سوی منافقان و پرتاب نارنجکی از سوی آنها، در تاریخ 6 مرداد1367 به شهادت ‌رسید و پیکر مطهرش پس از ساعت‌ها تلاش به عقب بر‌گردانده شد.

شهید «محسن صادقی» نیز همانند برادرش در 23 سالگی و در حالی در آرزوی بر آغوش گرفتن نخستین فرزندش بود، به شهادت رسید.

یک بیسواد

تیپ ما برای آماده سازی گروهان‌های خود در منطقه الچباسی، در نزدیکی شلمچه مستقر شد. در شب 9/1/1987 تمام واحدها در این منطقه گرد آمدند؛ طوری که منطقه دچار کمبود مواد غذایی شد؛ چون یک سوم ارتش عراق در این جا گرد آمده بودند.

سرهنگ عراقی ثامر عبدالله در باره شلمچه نوشته است: شلمچه، سرزمین گسترده‌ای است که لا به لای سنگرها قرار دارد. در این منطقه، سیستم‌های دفاعی بی‌نظیری ساخته شده است. این مواضع، در یک منطقه بیابانی به مساحت ده تا سیزده کیلومتر مربع ساخته شده است

 

آن چه خواهید خواند خاطرات سرهنگ عراقی ثامر عبدالله از عملیات کربلای 5 است که پس از سقوط صدام منتشر شده است:

شلمچه، سرزمین گسترده‌ای است که لا به لای سنگرها قرار دارد. در این منطقه، سیستم‌های دفاعی بی‌نظیری ساخته شده است. این مواضع، در یک منطقه بیابانی به مساحت ده تا سیزده کیلومتر مربع ساخته شده است؛ به این صورت که آن را مین گذاری کرده، سپس آب بستند و بعد، سنگرهای خالی کوچکی کنار آب ساخته شد که در این سنگرها، مواضعی هم جهت انتقال نیرو و مواد غذایی دیده‌بان‌ها نیز در این‌جا فعال بودند و سلاح‌های سنگین نیز آماده آتش مستقر شد.

این تصویری کلی از جغرافیایی شلمچه است؛ منطقه‌ای که لشکر یازدهم به فرماندهی آل رباط در آن عملیات موفقی انجام داده بود.

در تاریخ 17/1/1987 تیپ ما به منطقه رسید. این منطقه با تهدیدی جدی روبه رو بود. به فرمانده گردان- عزت القره غولی - گفتم: فکر می‌کنی چه اتفاقی می‌افتد؟

گفت: «با نشان‌های شجاعت از ما تقدیر خواهند کرد!»

گفتم: «اما من فکر می‌کنم در این نبرد کشته می‌شویم»

گفت: نه من از آینده خودم با خبرم و می‌دانم که زندگی‌ام طولانی است.

تیپ ما برای آماده سازی گروهان‌های خود در منطقه الچباسی، در نزدیکی شلمچه مستقر شد.

در شب 9/1/1987 تمام واحدها در این منطقه گرد آمدند؛ طوری که منطقه دچار کمبود مواد غذایی شد؛ چون یک سوم ارتش عراق در این جا گرد آمده بودند.

ساعت شش و نیم همان شب بلدوزرها از منطقه عقب نشینی کردند. علت عقب نشینی آنها را یکی از راننده‌ها سؤال کردم. جواب داد: امشب درگیری سختی در پیش است.

ساعت هفت و نیم همان شب، توپخانه ایرانی بسیار دقیق آغاز به کار کرد؛ به طوری که توانست پنج نفربر عراقی در منطقه الچباسی را با یک گلوله به آتش بکشد. این نفر برها متعلق به تیپ 418 بود. در این گلوله باران، ستوان حامد البیاتی مسئول تجهیزات تیپ - کشته شد.

ساعت هشت و ربع، قایق‌های ایرانی به سمت دریاچه شلمچه حرکت کردند؛ اما غواصان ایرانی موفق نشدند به سنگر‌های ما راه یابند. از طرفی، در منطقه کوت سوادی، شکافی ایجاد شده بود که ایرانی‌ها از آن جا پیشروی کردند. در این درگیری‌، گردان اول و دوم تیپ 429 منهدم شدند.

در آغاز درگیری ما به دستور رسید که به منطقه استقرار تیپ 429برویم. فرمانده تیپ، عطاء الله ایوب خلف در مرخصی بود و فرماندهی به عهده سرهنگ دوم ستاد رمزی الربیعی گذاشته شده بود.

فرمانده تیپ با فرمانده لشکر - آل رباط - تماس گرفت. فرمانده لشکر گفت: فورا از منطقه حرکت کن. یک دقیقه هم تاخیر نکن.

ما حرکت کردیم؛ در حالی که فرمانده گردان خود را برای کسب درجه جدید آماده کرده بود. من به دنبال پناهنگاهی بودم تا به آن پناه ببرم.

نفربرها، ما را به سوی خط مقدم پیش می‌بردند. پس از این که به منطقه دریاچه ماهی رسیدیم، واحدهای تیپ‌ 429، تیپ 418 و تیپ 705 به طرف دیگر دریاچه عقب نشینی کرده بودند.

تا ساعت دوازده، به همراه دیگر تیپ‌ها که از دریاچه عقب نشینی کرده بودند، در قسمت عقب دریاچه ماندیم.

ساعت یک نیمه شب، ایرانی‌ها با استفاده از شکاف کوت سوادی پیشروی کردند. هدف آن‌ها، محاصره نیروهای جلوتر از ما بود. درگیری بسیار شدیدی رودی داد. تمام تیپ برای نبردگرد آمد بودند و همگی می‌جنگیدند.

در این هنگام، فرمانده گردان به فرماندهان گروهان، گفت: به سوی گروهان‌ها خود بروید.

فرماندهان نمی‌دانستند گروهان خود را تشخیص بدهند.

یک بیسواد

ماجرای پناهنده شدن دو سرباز عراقی به ایران

کردستان، ارتفاع هزار قله. روی تپه های مقابل، پایگاه داشتیم. من هم مسئول یک پایگاه بودم. نیروی کم سن و سالی داشتیم که به خاطر سن کم و بدخوابی، بیشتر اوقات نزدیک صبح می گذاشتمش نگهبان تا از طرفی هوا روشن بشه و از طرفی هم خوب بخوابه و مشکلی جهت بیدار کردنش نداشته باشیم.

حدوداً ساعت چهار بود که به سراغش رفتم تا بیدارش کنم. طبق معمول من رو با مادرش اشتباه گرفته بود. من تکونش می دادم، اونم غلت می خورد و می گفت: خوابم می آید. منم طبق معمول با خنده می گفتم: پاشو مامان جون قربونت بره مدرسه ات دیر نشه و...! آخرالامر هم با یه تشر بیدار می شد. زار و زبیل (اسلحه و مهماتش) رو برمی داشت و غرغرکنان می رفت سنگر نگهبانی. باید تا سنگر هم همراهی اش می کردیم تا خواب از سرش بپره و در عالم خواب و بیداری، سر از بغداد در نیاره.

یک شب رسوندمش پست نگهبانی. طبق معمول و سفارشات همیشگی: مواظب باش، خوابت نبره، یه مملکت به امید خدا و چشم های بیدار تو راحت خوابیده و...! و برگشتم سنگر خودم و از بس خسته بودم سرم به پتو نرسیده خوابم برد که ناگهان صدای شلیک تیر مرا از خواب بیدار کرد. از سنگر پریدم بیرون. تیراندازی از طرف سنگر آقای کاظمی بود. اسلحه رو برداشتم، خودم رو به سنگرش رسوندم که یک دفعه با دیدن صحنه ای خشکم زد.

نگهبان خوش خواب پتوی روی جعبه مهمان رو کف سنگر پهن کرده بود و اسلحه رو بغل کرده بود و خروپف می کرد.

با چندتا تکون، بیدارش کردم تا چشمش باز شد، بلند شد به سمت سنگر اجتماعی دوید.

گفتم: کجا؟

گفت: برم بچه ها رو بیدار کنم.

نگاهش کردم و گفتم: لازم نکرده همه بیدارن، فقط اون که باید بیدار باشه، خواب مونده...

تیراندازی عراقی ها همراه شد با جملات عراقی ها که به فریاد نزدیک تر بود تا حرف زدن با هم، تعجب کردم. نمی فهمیدیم چی می گن، اما بازار ترجمه های شکمی شروع شد.

یکی می گفت: می گن بیاین اسیر بشین.

یکی می گفت: نه بابا می گن همتون محاصره اید.

یکی دیگه می گفت: دارن نیروهاشون رو هدایت می کنن تا آماده حمله بشن و...

که من به بچه ها گفتم: خوب دقت کنید. بذارید جلو بیان، بعد امونشون ندید. تکه تکه می شیم، اما تن به اسارت نمی دیم. (جاتون خالی) چند تا تیکه حماسی برا بچه ها اومدم، بعد سه تا آرپی جی زن و دو قبضه نارنجک تفنگی و یک قبضه خمپاره شصت روی تپه رو کف شیار روانه کردم؛ یک آتیش تهیه مختصر به راه انداختیم. خط آرام شد. تو دلم به خودم آفرین گفتم.

نماز صبح رو که خوندم. هوا داشت کم کم روشن می شد. به اتفاق چهار نفر از بچه ها روانه کف شیار شدیم که اگه عراقی ها معبری باز کردن یا جنازه ای جا گذاشته اند و...؛ احتمال می دادیم یه گروه گشت ضربت عراقی ها بود.از ارتفاع سرازیر شدیم. نزدیک کف شیار زیر یک صخره چیزی دیدم که خنده مون گرفت. از بس خندیدیم، دل درد گرفتیم.

دو عراقی در حالی که یکی از اونها خودش رو خراب کرده بود، زیر صخره کز کرده بودند. اونا رو آوردیم پایگاه.

در بازجویی متوجه شدیم این مادر مرده ها از تاریکی شب استفاده کرده از نیروهای عراقی جدا شده و خودشون رو به ما رسانده بودند تا پناهنده شوند. تا نزدیک سنگر نگهبانی جلو میان. وقتی به سنگر می رسن متوجه می شوند آقای نگهبان خواب تشریف دارند. برمی گردند تا با فاصله چند تیر هوایی شلیک کنند تا نگهبان بیدار بشه و بعد بهش بگن ما قصد پناهنده شدن داریم.

اما سر و صدای عراقی ها بابت این بوده که به ما حالی کنند ما قصد جنگ نداشته و آمده ایم تسلیم شویم.

 

یک بیسواد
شهدای گمنام آرزوی یک نوجوان را اجابت کردند

 

هفتم خرداد سال 88 شهرستان لالی خوزستان میزبان دو شهید گمنام دفاع مقدس بود، شهیدانی که درد نامه‌ی یک نوجوان بختیاری را شنیدند و به دعوت او و اهالی شهرستان لبیک گفتند.

‌ نوجوان بختیاری در گوشه‌ای از نامه‌ ی خود آورده بود: « شهدای عزیز؛ ما مردم غیور بختیاری دوست داریم که شهر ما را با نور استخوان های شکسته ی خود مزیّن کنید...ای بندگان مخلص خداوند و ای بی اثر از نام ها و نشانه ها و ای سربازان گمنام آقا امام زمان (عج) ، ما سوخته دلانی هستیم که پدران مان رنج های بسیار در طول انقلاب و هشت سال دفاع مقدس متحمل شده اند. »

بسم ربّ الشهدا و الصدیقین

نامه ای به شهدای گمنام

شهدای عزیز؛ ما مردم غیور بختیاری دوست داریم که شهر ما را با نور استخوان های شکسته ی خود مزیّن کنید. شهدای گرامی؛ ما عاشق جان نثاری ها و فداکاری های شما هستیم. ای فرزندان این مرز و بوم، ما خوشحال خواهیم شد اگر میزبانی ما را بپذیرید و میهمان ما شوید. فدای آن پاره استخوان هایی برویم که در زیر هزاران خروار خاک مدفون گشته بودند.

ای کسانی که مایه ی افتخارید و نام آوران بدون نام و نشان که در موطن خود انگار در غربت هستید؛ ما عشایر بختیاری شما را هیچ گاه در غربت و تنهایی رها نخواهیم کرد. امیدواریم که ما را در تنهایی خود سهیم کنید. ای سرافرازان خطه شیر پرور ایران، ما برای حضور شما در این شهر از هیچ کاری دریغ نخواهیم کرد.

ای بندگان مخلص خداوند و ای بی اثر از نام ها و نشانه ها و ای سربازان گمنام آقا امام زمان (عج) ، ما سوخته دلانی هستیم که پدران‌مان رنج‌های بسیار در طول انقلاب و هشت سال دفاع مقدس متحمل شده اند.

ای شهدا؛ شما خوشبخت هستید و ما نگون بخت، زیرا شما با جان هایتان با خداوند معامله کردید و بهشت و رضایت خداوند را به جان خریدید، پس بر ما بد بختان نظری بنمایید که اگر شما نبودید حالا ما می بایست زیر سایه‌ ی آن کشوری باشیم که هم اکنون تسلیحات جنگی به اسرائیل می رساند و کودکان و مادران و پدران و جوانان غزه را به شهادت می رسانند. ما نیز می بایست برای جنگ با غزه به اسرائیل می رفتیم و علیه مظلومین تیغ می کشیدیم، خدایا شکر که در میان ما چنین جوانانی بوده و جان خویش را به خطر افکندند، تا ما زیر سایه ی ولایت فقیه باشیم.

مادران شهدا؛ می دانیم که از غم دوری فرزندانتان بسیار ناراحت هستید، از شما متشکریم که همچنین جوانانی را فدای اسلام کرده اید.

و حال ای رهبرم و سرور و تاج سرم، من نوجوانی از شهر لالی هستم و از شما مولایم و آقا و پاره‌ی جگرم درخواست می کنم که با آوردن شهدای گمنام به این خطه که امام خمینی(ره) در باره ی آن می فرمایند: « من هیچ گاه ایل بختیاری و سلحشوری‌هایشان را فراموش نخواهم کرد. » پس من می خواهم که با آوردن شهدای گمنام به این خطه ی دلاور خیز از میهن اسلامی، اینجا را با عطر وجودی شهداء عطرآگین و با نور آنها این شهر را منوّر بگردانید تا جوانانی که اصلیّت خویش را فراموش کرده‌اند، جرقه‌ای در وجودشان ایجاد شود و به خود بیایند و خود راه این شهداء را پیدا کنند.

اکنون قطعه شعری برای مولایم سروده ام:

ای رهبر و سرور و مولایم

شمایید بعد از خدا پشت و پناهم

از شما درخواست دارم عاجزانه

شهدای گمنام را آرید در این خانه

تو را به حق امام رضا

بهره‌ مند ساز ما را از نور شهدا

تو را بحق دردانه‌ ی زهرا(س)

این درخواست را بپذیر از ما

ما عشایر غیور بختیاری

برای موفقیت کنیم هر کاری

علی هزاریان، 15 ساله، از شهرستان لالی

29/10/87

 منبع : خمول

 

 

یک بیسواد
بغض گلویم را فشرد.شب جمعه بود با ناراحتی به خواب رفتم

در عالم خواب بانوی مجلله ای،به سویم آمد،باورم نمی شد ،به نظرم آمد حضرت زهراسلام الله علیها را زیارت می کنم .خودش بود،جذبه معنوی اش چنان بود که با سنگینی خاصی لفظ مادر بر زبانم جاری شد.وقتی گفتم :مادر.در جواب شنیدم:من مادرت خواهم بود به یک شرط!عرض کردم:چه شرطی؟ فرمود:به شرط آن که پیمان ببندی جنگ و جهاد در راه خدا را هیچگاه ترک نکنی. خواستم چیزی بگویم که آ ن بزرگوار از نظرم ناپدید شد

گذری بر  زندگی فرمانده گردان یازهرا تیپ44قمربنی هاشم

سید کمال سوم تیر ماه سال 1342در«شهرکرد» چشم به جهان گشود. پرورش در خانواده ای مذهبی دلیلی بود بر ابراز علاقه اش به خاندان عصمت و طهارت (ع)  به ویژه صدیقه طاهره، حضرت زهرا (س) .

دوران انقلاب و علاقه به امام خمینی (ره)  او را برآن داشت تا کلاس‌های درس را به کلاس مبارزه با طا‌غوت تبدیل کرد و در راه مبارزه با طاغوت، از خود شجاعت بی نظیری نشان داد .

با شروع جنگ تحمیلی پرواز دیگری به سوی آسمان کمال آغاز کرد و همراه سه برادر خود مشتاقانه به سوی جبهه‌های حق علیه با طل شتافت به خاطر شجاعت و لیاقتی که از خود نشان داد .در عملیات محرم به عنوان فر‌مانده گروهان انتخاب گردید.در همین عملیات به شدت مجروح شد . طوری که پزشکان معالج از بهبودش نا‌امید شدند. از آنجا که تقدیر خداوند بر زنده‌ ماندنش بود؛ در عالم خواب مادر بزرگوارش حضرت زهرا (س) او را شفا داد و خطاب به او فرمود: پسرم تو شفا پیدا کردی. بر خیز! ولی باید قول بدهی که جبهه را ترک نکنی. این رخداد به عنوان خاطره‌ای فراموش نشدنی، همیشه در وجودش می‌جوشید و تاب و قرار را از او می‌گرفت. پس از آن بلافاصله در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد و دوباره مجروح شد. پس از مدتی استراحت دوباره به جبهه برگشت و در عملیات والفجر4 باایمان و اخلاص عجیبی که داشت حماسه‌ها آفرید و قسمت های زیادی از مواضع دشمن را به همراه 15 نفر از یاران با وفایش، بدون آب و غذا و مهمات ؛ به قول خودش تنها با استعانت از امام زمان (عج) و بعد از چندین ساعت در‌گیری فتح نمود و حفظ کرد که مورد تشویق فرماندهان به ویژه سردار سید رحیم صفوی قرار گرفت. از آن به بعد بود که به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد.

او آنقدر والا و بزرگ‌ منش بود که دوستان در پی سلوک و طرز رفتارش قدم بر‌می‌داشتند. به عنوان نمونه برخی از بسیجیانی که در جبهه نبرد گاهی سیگار می کشیدند یا با هم شوخی خارج از عرف می‌کردند؛‌ با برخورد منطقی شهید فاضل، که در میان عرفا می‌توان نمونه آن را دید،رفتارشان را تغییر می‌دادند.

 همواره دعایش این بود که خدایا مرا به پیشگاه خود فرا خوان او سرانجام در 23بهمن ماه 1365 که مصادف با دهه فاطمیه بود در عملیات پیروزمندانه والفجر 8 از ناحیه پیشانی و پهلو  همچون مادرش فاطمه زهراء (س) مورد اصابت ترکش قرارگرفت و به دیدار حق شتافت .

در عملیات خیبر فرماندهی گردان حضرت علی اکبر (ع) را به عهده گرفت. مدتی بعد و با توجه به شدت علاقه اش به حضرت زهرا نام گردان را یا زهرا (س) گذاشت .در همین زمان بود که ازدواج کرد و چند روزی از جبهه نبرد دور بود؛ ولی طولی نکشید که دوباره به جبهه باز گشت در عملیات بدر پس از یکی دو ساعت درگیری و نبرد با عراقی‌ها به همراه برادرش سید احمد فاضل، خط دشمن را شکست. در این عملیات بود که سید احمد به درجه رفیع شهادت رسید و برادر دیگرش نیز که در عملیات حضور داشت، مجروح شد. پس از این عملیات بود که به توصیه‌های برخی از برادران از جمله سردار زاهدی فرمانده فعلی نیروی زمینی سپاه سید کمال به حج رفت .پس از بازگشت از سفر حج به جذب نیروهای بسیجی پرداخت و با توجه به جاذ به‌ ی عجیبی که داشت؛ کار چندان سختی نبود. او الگوی اخلاق بود. ایمان واقعی در رفتار و نوع برخوردش کاملاً نمایان بود.

حاج کمال بی‌تابی زیادی برای شهادت می‌کرد. وی در نمازهایش بخصوص در نماز شب که در آن بسیار زبانزد بود، همواره دعایش این بود که خدایا مرا به پیشگاه خود فرا خوان او سرانجام در 23بهمن ماه 1365 که مصادف با دهه فاطمیه بود در عملیات پیروزمندانه والفجر 8 از ناحیه پیشانی و پهلو  همچون مادرش فاطمه زهراء (س) مورد اصابت ترکش قرارگرفت و به دیدار حق شتافت

آنچه می خوانید شرح عنایت حضرت صدیقه طاهره (س) به شهید فاضل دهکردی است از زبان خودشان که البته این موضوع را تا لحظه شهادتشان کسی نمی دانست و پس از آن شهید ایرج آقابزرگی آن را بازگو کرد

در عملیات محرم مجروح شدم.مرا به بیمارستان پشت جبهه انتقال دادند.چند روزی که گذشت حالم بهتر شد.دلم هوای جبهه کرد؛بسیجیان ،پاسداران و آن خلوص بی ریایشان،همیشه در نظرم مجسم بود .درست نبود که من پشت جبهه باشم و دوستانم در میدان کارزار.اینها را به دکتر معالجم گفتم اما او هنوز معالجاتم را کافی نمی دید. هرچه اصرار کردم او نپذیرفت و گفت:باید تا چند روز دیگر هم بستری باشم و استراحت کنم .راستش دلم گرفت،بغض گلویم را فشرد.شب جمعه بود با ناراحتی به خواب رفتم .در عالم خواب بانوی مجلله ای،به سویم آمد،باورم نمی شد ،به نظرم آمد حضرت زهرا سلام الله علیها را زیارت می کنم .خودش بود،جذبه معنوی اش چنان بود که با سنگینی خاصی لفظ مادر بر زبانم جاری شد.وقتی گفتم :مادر.در جواب شنیدم: من مادرت خواهم بود به یک شرط!عرض کردم:چه شرطی؟ فرمود:به شرط آن که پیمان ببندی جنگ و جهاد درراه خدا را هیچگاه ترک نکنی. خواستم چیزی بگویم که آ ن بزرگوار از نظرم ناپدید شد.

از آن پس شهید فاضل تصمیم می گیرد لحظه ای جبهه و جنگ را ترک نکند.حتی زمانی که سردار زاهدی فرمانده نیروی زمینی سپاه که آن موقع فرمانده تیپ 44قمربنی هاشم بود و علاقه زیادی به سردار فاضل داشت؛از او می خواهد که به مکه معظمه مشرف شود ،قبول نمی کند و اصرار می کند در جبهه بماند و می گوید:هنوز فرصت زیاد است، زمانش که شد ، میروم . چند وقت بعد با پافشاری و اصرار دوستان به خصوص سردار زاهدی، شهید فاضل به مکه مشرف می شود.

از مکه معظمه بلافاصله عازم منطقه عملیاتی شد به طوری که مراسم دید و باز‌دید ایشان در جبهه صورت گرفت .سردار شهید شاهمرادی در این زمینه با او شوخی می‌کرد و می گفت من در تعجبم که حاج کمال طاقت آورد یکماه در مکه بماند.

به راستی که او مرد عمل بود نه حرف و سخن . به شهید آقابزرگی گفته بود:تابه شهادت نرسم از قول و عهدی که با حضرت زهرا (س) بسته ام سرباز نخواهم زد.

منبع: تبیان

یک بیسواد