مرکزپژوهش

پيوندهاي روزانه

۳ مطلب در تیر ۱۳۸۹ ثبت شده است

آقای شیرازی یه پست زدن به عنوان چقدر می ترسیدم از بوهای خوب 

این هم جواب بیسیم چی به آقای شیرازی

جواب آقای شیرازی

سلام یادش بخیر چقدر به  صدای آژیر عادت کرده ام آژیر حمله هوائی صدام درشهرها در مناطق جنگی البته اشتباه نشه حالا هم صدای آژیر میاد وقتی من تو وبلاگم تصاویر همان حمله های شیمیایی رو میگزارم وقتی من توی وبلاگم تصاویر شهدایی رو که جنگیدند شهید شدند اسیر شدند برای چی؟

 تا حالا از خودتون پرسیدید که برای چی رفتند برای چی جوان 15ساله شهید شد ؟

من میگم برای چی !

برای اینکه امثال آقای شیرازی راحت تر زندگی کنه ودیگه از حمله های هواپیماهای جنگی وشیمیایی دشمن نترسه.

برای اینکه  آقای شیرازی نترسه که یه وقت خلبان دشمن آتیش سیگار رو روی زمین ببینه !

حالا خودش شده دشمن برای کسایی که ولایی هستن وچپ و راست وبلاگهای ولایی رو مورد تهاجم قرار بده

دوستان حمله موشکی شروع شده باید به پناه گاه برویم باید از حمله های آقای شیرازی بترسیم

که نکنه آقای شیرازی انتقاد من رو در مورد خودش بخونه  وموشک بزنه خانه ام را ویران کنه

 دیروزخانه  قطعه 26 مسدودشد روز بعد خانه  ذاکر ولایت110 مسدود شد  امروز خانه من ویران شد وچه خانه هایی که ما خبر نداریم  فردا شاید خانه شما مورد تهاجم قرار بگیره به پناه گاه بروید

با نظر دادنتون به بیسیم چی گرا بدین

یک بیسواد

امشب یه مطلب تو یکی از سنگر های کناری خوندم که من رو برد به گذشته ای نه چندان دوردلم رو به درد آورد برد به جایی که دوستان یکی پس از دیگری به شهادت رسیدندو من؟

آیا من توانسته ام کاری کنم تا پیش آنها شرمنده نباشم ؟
آیا من توانسته ام راه آنها را ادامه بدهم؟
آیا من توانسته ام هراز گاهی یادی از آنها بکنم؟
آیا من توانسته ام به دخترم بگویم که اینها برای چه رفته اند؟
آیا؟
آیا؟
قراربود لِی لِی بازی کنند، دختر کوچولوهای محله رو می گویم ، دو به دو ولی تعدادشان 5 نفر بود ، یا باید یکی پیدا می شد و 3 گروه دو نفره می شدند و یا اینکه یکی کم می شد، هرچه فکر کردند کسی را پیدا نکردند که بروند به دنبالش، پس به ناچار باید یکی کنار گذاشته می شد. ده، بیست، سی، چهل آوردند و قرعه به نام یکی از دختر کوچولوها افتاد، با اخم بغضی کرد و گفت: «اگه منو بازی ندین به بابام می گم».

به ناگاه همه نگاه ها متوجه فرشته شد یکی از دخترها که کمی از بقیه بزرگتر بود، رو به او کرد و گفت:« فرشته تو بازی نیستی.» فرشته خیلی آرام رفت و روی پله خانه شان نشست و دیگر هیچ نگفت؛ دختر کوچولوها تند تند سنگ  می انداختند، لِی لِی می کردند و بازی پیش می رفت.دیگر صدای خنده های کودکانه بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود. ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شد و رفت داخل خانه. مادرش داشت پیراهن منیژه خانم را می دوخت، فرشته رفت و خودش را انداخت توی بغل مادر و گفت: بچه ها دارن لی لی بازی می کنند، منو انداختن بیرون و بازی ندادند. مادرش آهی نامحسوس کشید و گفت:«عیب نداره دختر خوشگلم، برو  پلاک بابا رو بردار و با اون بازی کن.»

ناگهان فکری به سرش زد، اشکهایش را پاک کرد و رفت پلاک را برداشت و دوید توی کوچه و همین طور که پلاک را می چرخاند داد زد: «من پلاک دارم شما ندارین هِی هِی.»

بچه ها همه دویدند به طرفش  و دورش جمع شدند هر کسی چیزی می پرسید، عاطفه گفت: «مال کیه؟» مینا پرسید:« می دی منم ببینم؟» بدری دستی انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت: «فرشته بیا جای من بازی کن بذار من پلاک رو بندازم گردنم.» و فرشته کِیف می کرد. به این فکر می کرد که اگر بابا نیست، پلاکش هست، به این فکر می کرد که دیگر همیشه میتواند لِی لِی بازی کند، تو این فکر بود که شاید حتی اگر این دفعه صاحب خانه آمد برای اجاره ی عقب افتاده، پلاک بابا را نشان بدهد و بگوید: «بیا این پلاک رو برای چند دقیقه بنداز گردنت و اجاره های عقب افتاده رو  از مامان  نگیر.»

تو این فکر بود که از این به بعد هر وقت انجمن اولیا و مربیان، پدرش رو دعوت کردند، همراه خود پلاک پدرش رو ببرد و بگذارد آنها پلاک را ببینند و شاید هم مثلا پلاک را بوس کنند و در عوض، پول کمک به مدرسه و خرج ورقه امتحانی و امثال اینها را از مادر طلب نکنند، به این فکر می کرد که چرا تا به حال مادر مشکلاتش را به این راحتی و به وسیله این پلاک که می توانست حل کند ولی حل  نمی کرد. به این فکر بود که .....

ناگهان صدای سمیرا را شنید که با افاده گفت: «مگه چیه؟ خودم بهترشو دارم»، و گره روسری اش رو باز کرد و پلاک طلایی ای را که چند شب پیش یعنی شب تولد برایش خریده بودند، نشون بچه ها داد. دختر کوچولوها با دیدن پلاک طلایی سمیرا، دور فرشته را خالی کردند و به طرف سمیرا دویدند. بدری کوچولو پلاک بابای فرشته رو از گردن در آورد و از هول اینکه نتواند پلاک طلا را بوس کند همین جوری زمین انداخت و دوید طرف سمیرا؛ دوباره تنها شده بود، خیره خیره  گاهی به پلاک بابا و گاهی به بچه ها که دور سمیرا را گرفته بودند نگاه می کرد. آرام خم شد، پلاک را برداشت و گرفت جلوی چشمانش، اعداد روی پلاک یواش یواش پیش چشمانش تار می شد، پلاک و زنجیر را توی دستش گرفت و دوباره دوید داخل  خانه، سخت گریه می کرد؛ به اتاق که رسید دیگر خودش را در آغوش مادر نیانداخت؛ روبروی مادر ایستاد و با غضب و هق هق آنچه را اتفاق افتاده بود برای مادرش تعزیف کرد و فریاد بر سر مادر فریاد زد، مادر همان طور که سوزن می زد، به فریاد ها و ناله های او گوش  کرد و سپس آهسته، سوزن و پارچه را کناری گذاشت و شروع به صحبت کرد: «عیب نداره مامان جون، دختر خوشگلم، خانم خانوما، الهی مامان دورت بگرده، اونها بچه ان، نمی فهمن، پلاک بابای تو مال یه قهرمانه، ماله جنگه، جنگی که بابای تو جلوی دزدا و دشمنا رو گرفت، پلاک بابا خیلی ارزشش از پلاک طلای سمیرا بیشتره، پلاک بابا....»
که ناگهان فرشته پرید توی صحبت مادرش و سرش فریاد زد: «نمی خوام. من این پلاک رو نمی خوام. من می خوام لِی لِی بازی کنم .من، من اصلا بابا رو می خوام. من اصلا یک پلاک طلایی می خوام، اگه این پلاک اینقدر می ارزه.... دیگه  گریه مهلتش نداد و از اتاق دوید بیرون.....

آهای تو که داری این صفحه رو می خونی! فهمیدی چی گفتم؟ فرشته پلاک طلایی می خواد! می فهمی چی می گم یا نه؟ فرشته ... پلاک ... طلایی می خواد.

آقای خاتمی، فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای هاشمی رفسنجانی،فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای شاهرودی،فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای ناطق نوری فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای یزدی فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای کروبی، آقای مهدوی کنی فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای رحیمیان، آقای رفیق دوست، آقای فروزنده، آقای محسن رضایی پدر فرشته را می شناسید؟ دخترش پلاک طلایی می خواد، آقای مرتضی نبوی، آقای خوئینی ها، آقای شریعتمداری، آقای مجید انصاری، آقای کرباسچی، آقای بادامچیان، آقای عسکراولادی، آقای بهزاد نبودی فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای محتشمی، آقای خرازی، آقای مهاجرانی، آقایان وزرا و وکلای دولت و مجلس، فرشته پلاک طلایی می خواد، آی خانومی که تمام فکرت رو دوچرخه سمیرا مشغول کرده فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای مدیر مسئول، آقای سردبیر، فرشته پلاک طلایی می خواد، چند نسخه از آن مجله هایتان می تواند برای فرشته یک پلاک طلایی بخرد؟ یک نسخه؟ ده نسخه؟ صد نسخه؟ آیا حاضرید صد نسخه از آن نشریه هایتان را بدهید و برای فرشته یک پلاک طلایی بخرید؟

آقای سپهر که خیلی خودت را مخلص بچه های شهدا معرفی می کنی فرشته پلاک طلایی می خواد آیا طلا فروش محله تان در ازای دستمال بابای راحله ! به تو یک پلاک طلایی برای فرشته می دهد؟ در ازای یک دستمال و یک کوله که از بابای حمید مانده چطور؟ در ازای یک دستمال و یک کوله و شفاعت بابای زهرا چطور؟ در ازای ...

هموطنان! آیا درد فرشته پلاک طلاییه؟ آیا درد بی باباییه؟ یا اینکه فرشته نمی تونه لِی لِی بازی کنه؟ و یا شاید  هم این که در این حوالی پلاک طلایی بیش از پلاک بابا فرشته می ارزه و شاید هم .......!؟

یک بیسواد
بسم الله الرحمن الرحیم

 بنازم به رهبر یک جامعه که انتقاد را آزاد گذاشت و داد از غم بی جنبه گی بعضی از افراد جامعه!!

 که تا قلم ها را سوی انتقاد به دست می گیری حکایتت می شود مسدود سازی!!

اما حکایت بلاگفا و بچه های سایبری عجب حکایتی شده است...

عجبا از آقای شیرازی!!   

کمی تامل کردیم کمی تحمل کردیم کمی تحمل کردیم!

جناب شیرازی مسائل بین الملل ،‌تهدیدات هسته ای و غزه خیلی مهم تر از پرداختن به مسئله "بلاگفا" است، ما وقتمان را صرف مبارزه با شما نمی کنیم،‌دشمن ما آمریکاست که راه را به کشتی های آزادی بسته است! نه شما که راه را به قلم های ما بسته اید!!

هرچند که هر دو حکایت مظلوم و ظالم است!!

من همیشه نوشته ام که یک موی سر دوستان مخالفم را به تمام "سران فتنه و جنبششان" نمی‌دهم و یک موی سر جوانان معترض وطنم را به کل مملکت آقای اوباما و حواشی که ساخته است .

اما با چیزهایی را که می بینم و مواجه می شوم چه کنم؟

جناب شیرازی در مصاحبه هایتان گفته بودید که "هر کسی از ظن خود شد دشمن شما‌"!

ضد انقلابی ها  گفتند از یک طرف و بچه های ارزشی از طرفی دیگر!

اما من می گویم که اتفاقا هر کسی از ظن خود شما را شناخته بود!! ضد انقلابی که گفت جیره خوار نظام هستید راست گفت!

شما نان جمهوری اسلامی را خوردید!

اگر بچه های ارزشی هم گفتند که دارید بیراه می روید هم  درست گفتند!!

 

جناب شیرازی!!  عرف نفسک قبل عرف ضدانقلابی ها و بچه های ارزشی!!

مسئول بلاگفا ، که هرچه دارید از نظام مقدس جمهوری اسلامی است !

"کل اولئک کان عنه مسئولا"!!

 

برای کد هایی که وارد سایتتان هم می کنید ، باید در پیشگاه خدا جوابگو باشید! 

به قول یکی از دوستان،

وبلاگ آنتی بهایی را کمیته تعیین مصادیق فیلترینگ بست !
وبلاگ دوئل را کامنت هایش بست !

وبلاگ دوستداران حاج منصور ارضی را حرف های سیاسی حاج آقا در حسینیه صنف لباس فروش ها بست !
وبلاگ قطعه 26 کد قالبش ایراد داشت !
وبلاگ 583 به دلیل انتقاد از میزبان وب رایگانش بسته شد !
وبلاگ تخریب چی مجازی را نمی دانم چه بست !
وبلاگ مبارزکلیپ را احتمالا کمیته رصد انتقاد ها آنرا بست  و خیلی از وبلاگ های مظلوم که هیچ نگفتد و شما بستید !!!

اما آقای شیرازی بگذارید حکایت موساد را برایتان بازگو کنم!

جناب موساد، دیگر به هک کردن سایت ها و وبلاگ های موثر و پر بازدید روی نمی آورد چرا که به ضرر خودش تمام می شود،‌چندی است روی آورده به حذف کردن لینک ها و ایندکس ها از موتورهای جستجو! این کار بی درد سر تر از هک کردن سایت و وبلاگ مورد نظر است!!

و حال شما هم به جای مسدود سازی سعی در ریست کردن وبلاگ ها دارید؟؟؟

همه مطالب وبلاگ های منتقد را پاک میکنید و رمز عبور آن را عوض میکنید تا دسترسی به آن ها نباشد و از زیر تیغ مسدودسازی ، خود را میرهانید ؟!!!

جناب شیرازی حکایت "عکس امام " و "خط امام" را برایتان بازگو نمی کنم!  

 بعد از آپدیت کردن یک وبلاگ در بلاگفا سیستم های " پیغام خودکار " شروع به گذاشتن پیغام های تبلیغاتی می کنند!!‌ آنها پیغام تبلیغاتی نیستد! فقط یک سرویس دهنده وبلاگ پیغام تبلیغاتی است؟

با گذاشتن لینکی از "پلاکفا" در قسمت نظرات وبلاگ های "بلاگفا ، با جمله " امکان درج متن تبلیغاتی وجود ندارد" مواجه می شوید!!

اینجا از مسئولین مربوطه تشکر لازم را بجا می آوریم که تا حد امکان دست شما را باز گذاشته اندو کار به جایی رسیده است که در فضای سایبر جوری جولان می دهید که نمیشود به شما حرف زد و تا لب گشوده میشود با مسدود سازی و عوض کردن رمز عبور وبلاگ مواجه میشویم.

آقای شیرازی بترسید از روزی که در درگاه خداوند متعال باید جوابگو باشید ، جوابگوی تک تک کسانی که در خط مقدم جنگ نرم توسط شما که نیروی خودی هستید مجروح می شوند.

 

آقای شیرازی "کل اولئک کان عنه مسئولا" !!

والسلام

احسان پارسامهر
یک بیسواد