مرکزپژوهش

پيوندهاي روزانه
شهید بهشتی از زبان خود وی

منمحمد حسینی ‌بهشتی که گاه به اشتباه محمد حسین بهشتی می‌نویسند.

شهید بهشتی

منمحمد حسینی ‌بهشتی که گاه به اشتباه محمد حسین بهشتی می‌نویسند. نام اولم محمد و نام‌ خانوادگی ترکیبی است از حسینی ‌بهشتی. در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان در محله لومبان متولد شدم، منطقه زندگی ما یک منطقه قدیمی است، از مناطق بسیار قدیمی شهر است. خانواده من یک خانواده روحانی است. پدرم روحانی بود. تحصیلاتم را در یک مکتبخانه در سن چهار سالگی آغاز کردم. خیلی سریع خواندن و نوشتن و خواندن قرآن را یاد گرفتم و در جمع خانواده به عنوان یک نوجوان تیزهوش شناخته شدم. تا اینکه قرار شد به دبستان بروم. دبستان دولتی ثروت، در آن موقع که بعدها به نام 15 بهمن نامیده شد. وقتی آنجا رفتم از من امتحان ورودی کردند و گفتند که باید به کلاس ششم برود ولی از نظر سن نمی‌تواند بنابراین در کلاس چهارم پذیرفته شدم و تحصیلات دبستانی را همان جا به پایان رساندم.

یک بیسواد
هردو زن هستند، هر دو ایرانی و البته هر دو در خارج از کشور حجاب را کنار گذاشتند و اتفاقا هر دو در فیلم تبلیغاتی نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری، حضور داشته اند. یکی در فیلم تبلیغاتی احمدی نژاد و دیگری در فیلم موسوی. اما تفاوت‌های این دو در مقایسه با همانندهایشان آن قدر زیاد است که وجه اشتراک‌شان در حد شباهت خال مه رویان و دانه فلفل باقی می ماند.

ادامه مطلب ...منبع

یک بیسواد

شهید گمنام

خدایا من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمده ام تا جان ناقابل خود را بفروشم, امیدوارم که خریدار جان من عاصى تو باشى نه کس دیگر.)) (دانش آموز شهید نقى یوسفى اصیل از: همدان)


 ((من براى انتقام از کسى و براى چند وجب وسعت خاک نمى روم, اگر چه باید دشمن را با ذلت از خاکمان بیرون کنیم, بلکه براى احیاى دین حقم اسلام و پایدارى جمهورى اسلامى به جبهه مى روم. براى دفاع از حقى که روزى موسى با عصایش, ابراهیم با تبرش, محمد(ص) با قرآنش, على با ذوالفقارش و حسین با خونش از آن دفاع کردند. ))(معلم شهید محمد اسماعیل محمد ولى از: کن)


  ((امیدوارم که با رفتنم و با هجرت نمودنم به جبهه, به سخن امام حسین(ع) سرور شهیدان و آزادگان و ولى فقیه امام خمینى لبیک گفته باشم و با شهادتم مشتى خاک بر دهان تمام یاوه گویان داخلى و خارجى و تمام تجاوزکاران به مرزها و شهرها و استعمارگران شرق و غرب بریزم و پوزه آنان را به خاک سیاه بمالم; و آرزویم در این حمله یا زیارت یا ((شهادت)) است.))(دانش آموز شهید محمود تیشه دار از: تهران)


 ((من اکنون قرآن در قلب, سلاح در دست, جان بر کف, پا در میدان جهاد مى گذارم تا مسوولیت شرعى خود را در مقابل خداوند یکتاى قادر و دین پاک او انجام دهم. اینک با قلبى پاک به جبهه اعزام مى شوم تا بتوانم کفار متجاوز را از بین ببرم و آرزوى شهید شدن در این راه مقدس دارم زیرا من تعلق به خود ندارم.))(شهید داود سرتاج از: تهران)


 ((من به جبهه مى روم تا دو درس مهم را به خوبى فراگیرم; اولى درس اخلاص و عشق نسبت به پروردگارم, دومى ایثار و فداکارى, که این دو درس را از حسین(ع) رهبر آزادگان و سرور شهیدان آموختم, و هم اکنون باید به پیمانى که با خدا بستم وفا کنم.))(معلم شهید سید محمد رضا طیبى تفرشى از: شهررى)


 ((بدانید همه ما آماده رزمیم و به یارى خداوند به جبهه آمدیم تا به نداى سرورمان سیدالشهدا(ع) لبیک گوییم. ما مى رویم راه اماممان را که همان راه حسین(ع) است ادامه دهیم; و به یارى خداوند متعال آن قدر مى رویم و مى رزمیم تا به دوران حکومت مستکبران و از خدا بى خبران خاتمه داده و مستضعفان و محرومان را وارث هاى واقعى زمین قرار دهیم. و همان طور که امام على(ع) فرمودند: ((آن قدر در دریاى خون شنا مى کنیم تا به ساحل حقیقت برسیم)).))(پاسدار شهید على ابراهیم قزوینى از: تهران)


 

 ((من نه براى ماجراجویى, بلکه براى رشد فکرى خود در جهت الله به جبهه مى روم. ))
(بسیجى شهید بهروز از: تهران)


 ((خدایا با نام تو لباس سربازى ـ که کفن یک سرباز است ـ به تن مى کنم, و به خاطر پیکار در راه تو و کتاب آسمانى ات ((قرآن)) و به خاطر مکتبم ((اسلام)) پوتین را به پا کردم و عازم جبهه شدم و به جنگ با ملحدین مى پردازم و تو خود آگاهى که تنها هدفم جنگیدن در راه تو و دفاع از اسلام عزیز مى باشد. خدایا, این درختى را که امام پرورش مى دهد با خون هاى پاک نگهدارى کن.))(ستوان شهید محمدرضا احمدى از: خوى)


 ((اهمیت ((جهاد)) در اسلام, در آیات الهى و احادیث معتبر از خاندان عصمت و طهارت(ع) به وضوح مشخص است. امتیاز بزرگ اسلام آن است که از دیگر ادیان متمایز است, و از جمله راه هاى نیل به سعادت اخروى ((جهاد)) است.))(پاسدار شهید على جعفرى قیچانى از: تهران)


 ((من براى احیاى دین خدا و براى بقاى جمهورى اسلامى ایران که آغازگر حکومت اسلامى ان شإالله در جهان است رهسپار جبهه شدم.))
( شهید مهرداد خداوندى از: تهران)


 ((لازم مى دانم آن چه در این دانشگاه دیده ام براى شما عزیزان تذکر دهم. در این دانشگاه جز عشق به خدا دیگر رابطه اى نیست. این جا تنها راه خداست, یعنى خود را رها کردن و خدا را دیدن.))(شهید غلامرضا پاک نژاد از: تهران)


 ((ما به فرموده امام که فرمودند راه قدس از کربلا مى گذرد, باید بعد از برگشتن از کربلا قدس را آزاد کنیم و دست سلطه ابرجنایتکاران را کوتاه کنیم. برادران, بدانید که جنگ جنگ است و عزت و شرف و دین و میهن ما هم در گرو همین مبارزات است, و بنابراین رفتن به جبهه یک واجب شرعى است و امیدواریم که شما نیز دنبال کننده راه شهیدان باشید.))(پاسدار شهید محمد حسین پیرهادى تواندشتى از: اراک)


 ((به قول امام: جنگ رحمت الهى است, جهت آزمایش بندگان مومن خود که چگونه این امانت هاى الهى را تحویل مى دهند و جگرگوشه خود را هم چون قاسم تازه داماد به میدان نبرد مى فرستند.))( معلم شهید حبیب دباغ زاده از: تهران )


 ((حال که مى خواهیم ضربه نهایى را بر پیکر بى جان امپریالیسم وارد سازیم و این جنگ تحمیلى را به پیروزى نهایى برسانیم و انتقام تمامى خون شهیدان را از آن ها بگیریم, من با شناخت این ضرورت به کمک این انقلاب شتافتم تا شاید با ریختن خون و دادن جان ناقابل خود بتوانم سهمى بس کوچک در مقابل این امت شهیدپرور و انقلاب داشته باشم و در آن دنیا در مقابل ائمه معصومین و دیگر شهداى عزیز اسلام روسفید باشیم.))(دانش آموز شهید محمد رضا کشاورزى پورقرنى از: تهران)


 

 ((نیت من براى رفتن به جبهه براى خدا و در راه خدا و براى پیروزى اسلام است. براى این آرزو به جبهه مى روم که دیگر باز نگردم, و در آن جا بعد از نابود کردن عده اى از کفار به آرزوى خود یعنى ((شهادت)) در راه خدا برسم.))(دانش آموز شهید نادر ایران خواه از: تهران)


 ((من براى جانبازى در راه اسلام و میهن و اهداف رهبر انقلاب تا جان در بدن داشته باشم راحت نخواهم نشست.))(ستوانیار شهید محمود کریمیان سرخس از: مشهد)


 ((خدایا تو خود آگاهى که آن چه براى جنگ انجام مى دهیم و یا مى جنگیم براى رقابت و کسب قدرت, و یا براى کارى و یا جاه طلبى نبوده, بلکه براى رضاى تو بوده است. این مإموریت جنگى را من از جان و دل پذیرفته و با کمال علاقه مندى و شهامت و آگاهى قبول نمودم.))(در و پنجره ساز شهید عیسى مصطفایى از: هشترود)


 ((این جا مکانى است که گویا خداشناسى تجربى در این مکان امکان پذیرتر است. این جا مرگ نیست, بلکه پیدا کردن رمز مرگ در این جاست. مادر, هنگامى که ما در این جا گام برمى داریم احساس مى کنیم که زمین محکم تر از آن است که ما روى آن لغزش داشته باشیم, ولى مى بینیم زمینى که زیر پاى ما سخت است چگونه زیر پاى مزدوران مى لرزد.))(کارمند شهید محمد ملاطائفه از: تهران)

یک بیسواد
بدون شک هر کاری رمز و راز خاص خود را داراست و وبلاگنویسی هم از این قاعد مستثنی نیست، با رعایت نکاتی کوچک میتوان نتیجه ای بسیار بهتر گرفت . من در این نکاتی از وبلاگنویسی برایتان آورده ام که توجه به آنها بدون شک موجب موفقیت بیشتر وبلاگ شما خواهد بود.
1) به قانون کپی رایت وفادار باشید.
(اگر میخواهید صرفا با کپی و پیست کردن مطالب دیگران مطالب خود را اداره کنید بدانید که هیچگاه صاحب یک وبلاگ مفید و موفق نخواهید شد به جای این کار سعی کنید هرگاه مطلبی را کپی بردای میکنید حتما منبع اصلی را با عنوان ماخذ ذکر کنید این کار باعث جلب اعتماد مخاطبان میشود و آنها میدانند که شما از خودتان نیز حرفی برای گفتن دارید . فرض کنید من وبلاگ شما بیایم و ببینم مطلبی که میدانم مال شما نیست را قبلا خوانده ام و شما طوری وانمود کرده اید که انگار مطلب مطعلق به شماست یقینا به شما و وبلاگتان اعتماد نخواهم کرد)
2) همه ی نظرات خوانندگان شما قابل احترامند .
(ممکن است وبلاگ شما موافقان و مخالفانی داشته باشد . داشتن مخالف اصلا معنای بدی ندارد بلکه به نظر من داشتن مخالف در وبلاگ نویسی بسیار عالیست زیرا این نشان میدهد که شخصی با تمام دقت وبلاگ شما را مطالعه کرده و براساس تفکر میخواهد به شما چیزی ثابت کند زیرا شما او را به فکرکردن واداشته اید . و یا وبلاگ شما در حال پیش رفت است و این موضوع از طرف رقیبان شما قابل تحمل نیست و آنان میخواهند شما را دلسرد کنند و یا اگر کسی بر اساس تفکری سطحی با شما مخالفت کرد که دیگر اصلا جای نگرانی نیست زیرا همیشه همه جور آدمی پیدا میشوند)

لطفا به ادامه مطلب مراجعه بفرمائید

یک بیسواد
آموزش پنل مدیریتی وبلاگ در بلاگفا

پس از تکمیل ثبت نام در بلاگفا و ورود به کنترل پنل وبلاگ خود(پس از ورود به صفحه ی اول بلاگفا و وارد کردن نام کاربری و رمز عبور) با میز کار خود مواجه خواهید شد که به شما امکان مدیرت بخشهای مختلف وبلاگتان را خواهد داد . در سمت راست ستونی وجود که پس از کلیک هر کدام از گزینه های موجود در این قسمت توانایی مدیریت یکی از بخشهای وبلاگ خود مانند مطالب ، لینکها ، قالب ، تنظیمات عمومی و ... را خواهید داشت در واقع این میزکار شماست که من در اینجا تک به تک و به ترتیبی که در خود بلاگفا وجود دارد گزینه های مختلف آنرا توضیح میدهم باید توجه داشته باشید که بسیاری از قسمتهای مختلف بسیار ساده هستند و اگر مایلید میتوانید فقط آموزش قسمتهایی را مشاهده فرمایید که با آن مشکل دارید، در ضمن من همیشه آماده ی پاسخگویی به سوالات ساده یا پیچیده ی شما هستم
با توجه به این که بلاگفا هر چند مدت یک بار تغییری کوچک در پنل خود ایجاد میکند ممکن است بین تصاویر آموزشی و پنل تفاوت های جزیی مشاهده شود که در صورت عمده بودن تغییر(به گونه ای که آموزش را غیرقابل استفاده کند) به سرعت آموزش جدید تدوین خواهد شد و در غیر این صورت مطالب به طور سالیانه ویرایش خواهند شد.

آموزش پنل مدیریتی

مدیریت مطالب قبلی

آخرین نظرات خوانندگان

نظرات تأیید شده

پیوندهای روزانه

پیوندها وبلاگ

موضوعات مطالب

نویسندگان وبلاگ

پروفایل مدیر وبلاگ

مطالب دوستان

وبلاگ دوستان

صفحات جداگانه

تنظیمات وبلاگ

انتخاب قالب وبلاگ

ویرایش قالب

درج در فهرست وبلاگها

 

 

یک بیسواد

او که سن و سال بیشتری داشت از دوست بسیجی خرد سالش سوال کرد که نگفتی بالاخره چطور موفق شدی بیایی منطقه و رزمنده بسیجی گفت:‌ هیجی فرار کردم. آنها تا آخرین لحظه هم حرف خودشان را می زدند. تو بروی جنگ جنگ کجا میرود؟ خودت را نمی توانی جمع و جور کنی،‌یک خدمتکار می خواهی که تر و خشکت کند آن وقت صدایت را می اندازی در گلویت که می خواهم بروم با دشمنان دین بجنگم!‌آخر چه کاری از دست تو بر می آید؟ و از این حرفها. برادری که بزرگتر بود گفت: تو هم می گفتی هیچ کاری نتوانم بکنم یکی دو تا تیر را که سرد می کنم!‌ بسیجی که تا آن لحظه او را محرم فرض کرده بود و حالا می دید همسنگرش هم همان حرف را به زبان دیگر می گوید به او حمله برد؛ دنبال هم در محوطه، از این سو به آن سو.

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

یک بیسواد

روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با «پی آر سی» از بچه ها پرسیدم.

یکی از بسیجی های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت:« مو وَر گویم؟»

گفتم: وَر گو.

گفت: اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.

کلاس آموزشی از صدای خنده بچه ها رفت رو هوا.
یک بیسواد

دعوای جنگی

نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.

اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!

-  آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!

-  نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!

-  آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.

آن دو هی دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»
 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 34

یک بیسواد

جشن پتو

امان‌ از دست‌ بچه‌های‌ دستة‌ شهید بهشتی‌! در گروهان‌ و گردان‌ و شایدهم‌ لشکر، یک‌ نفر پیدا نمی‌شد که‌ گذرش‌ به‌ چادر آنها افتاده‌ و بعد با بدنی‌درب‌ و داغون‌، قیافه‌ای‌ وحشتزده‌ و موهای‌ ژولیده‌ از آنجا فرار نکرده‌ باشد!اگر بچه‌های‌ آن‌ دسته‌ را می‌دیدی‌، باورت‌ نمی‌شد که‌ اینقدر شر و شلوغ‌باشند. به‌ جز حاج‌ محمدی‌ همه‌ زیر بیست‌ و دو سال‌ بودند. کافی‌ بود که‌ از دم‌در چادر آنها بگذری‌ تا همگی‌ با لحنی‌ صمیمی‌ و چرب‌ و نرم‌ صدایت‌ کرده‌ وبه‌ داخل‌ چادرشان‌ دعوتت‌ کنند. اگر با تجربه‌ بودی‌، یعنی‌ دفعه‌ قبل‌ در آنجاپذیرایی‌ شده‌ بودی‌! سریع‌ آیة‌الکرسی‌ می‌خواندی‌ و فلنگ‌ را می‌بستی‌! اماوای‌ به‌ آن‌ روزی‌ که‌ تازه‌ وارد بوده‌ باشی‌ و به‌ چادرها آنها بروی‌. دیگر بایدغزل‌ خداحافظی‌ را می‌خواندی‌ و برای‌ شادی‌ روحت‌ فاتحه‌ می‌فرستادی‌ ودوستانت‌ باید برای‌ بردنت‌ به‌ اورژانس‌ می‌آمدند.
فرض‌ کن‌ تو یک‌ نیروی‌ جدید بودی‌ که‌ تازه‌ به‌ گردان‌ آمده‌ بودی‌. آنها به‌چادرشان‌ دعوتت‌ می‌کردند. با کمال‌ میل‌ می‌پذیرفتی‌ و می‌رفتی‌. اول‌ از تو باچایی‌ و شربت‌ پذیرایی‌ درست‌ و حسابی‌ می‌کردند. بعد برای‌ اینکه‌ با توخیلی‌ دوست‌ شوند چند حقه‌ و کلک‌ سوار می‌کردند. مثلاً یکی‌ از آنها پیراهن‌فرمش‌ را می‌آورد. و می‌گفت‌: «تا حالا از آستین‌ پیراهن‌ من‌ ابرها را دیدی‌؟نمی‌دانی‌ که‌ چقدر قشنگ‌ و زیبا نشان‌ می‌دهد. می‌خواهی‌ نگاه‌ کنی‌؟» و توقبول‌ می‌کردی‌. پیراهن‌ فرم‌ را می‌انداختند سرت‌ و تو از توی‌ آستین‌ پیراهن‌ به‌گوشة‌ آسمان‌ که‌ ابرها در آنجا جمع‌ شده‌اند نگاه‌ می‌کنی‌. اما چیزی‌دستگیرت‌ نمی‌شود که‌ یهو از توی‌ آستین‌، یک‌ پارچ‌ آب‌ روانة‌ صورتت‌می‌شد و همه‌ سر و بدنت‌ خیس‌ آب‌ می‌شد. با وحشت‌ که‌ پیراهن‌ را کنارمی‌زدی‌، یکی‌ از بچه‌ها را می‌دیدی‌ که‌ ایستاده‌ و هر هر می‌خندد.
خب‌ این‌ اوّلی‌. اما پذیرایی‌ دوّمی‌.
فرض‌ کن‌ شب‌ است‌ که‌ مهمانشان‌ شده‌ای‌. آنها سریع‌ دور حلقه‌ای‌می‌نشستند و تو هم‌ یکی‌ از زنجیرهای‌ حلقه‌ می‌شدی‌. یکی‌ از آنها می‌گفت‌:«خب‌ بازی‌ لال‌ بازی‌ خوبه‌؟» همه‌ قبول‌ می‌کردند. خود او شرط‌ می‌گذاشت‌که‌ اوستا هر کاری‌ با بغل‌ دستی‌ کرد بغل‌ دستی‌ هم‌ با کناری‌ بکند و هیچ‌ کس‌هم‌ حق‌ خندیدن‌ ندارد. و بازی‌ شروع‌ می‌شد. اوستا به‌ صورت‌ بغل‌ دستی‌دست‌ می‌مالید بغل‌ دستی‌ به‌ کناری‌ و کناری‌ به‌ بغل‌ دستی‌ و خلاصه‌ به‌صورت‌ خودت‌ هم‌ دست‌ مالیده‌ می‌شد تا آخر. اوستا آهسته‌ به‌ پای‌ بغل‌دستی‌ ضربه‌ می‌زد و دوباره‌ تا آخر همین‌ عمل‌ تکرار می‌شد، چند بار دست‌مالیدن‌ به‌ صورت‌، نیشگون‌، کشیدن‌ بینی‌، تا آخر که‌ می‌دیدی‌ همه‌ نگاهت‌می‌کنند و به‌ زور جلوی‌ خنده‌ شان‌ را گرفته‌اند. هاج‌ و واج‌ می‌مانی‌ که‌ چه‌شده‌ و اینها چرا می‌خندند، که‌ یک‌ آینه‌ جلوی‌ صورتت‌ گرفته‌ می‌شد و تو ازدیدن‌ یک‌ صورت‌ سیاه‌ واکس‌ خورده‌ وحشت‌ می‌کردی‌ و می‌دیدی‌ که‌ دست‌بغل‌ دستیت‌ از صورتت‌ هم‌ سیاهتر است‌.
یا اینکه‌ از بچه‌های‌ گردانی‌ و به‌ دیدن‌ یکی‌ از دوستانت‌ بر عکس‌دشمنانت‌! می‌روی‌. وقتی‌ به‌ چادر شان‌ می‌رسی‌ در یک‌ لحظه‌ می‌بینی‌ که‌چشمان‌ همه‌ شان‌ برق‌ زد و آب‌ از لب‌ولوچه‌شان‌ راه‌ افتاد. به‌ پایت‌ بلندمی‌شوند و تو را با احترام‌ و بفرما، بفرما به‌ صدر مجلس‌ می‌برند. یک‌ لیوان‌چای‌ و یا یک‌ پیاله‌ گندم‌ و عدس‌ بو داده‌ جلویت‌ می‌گذارند و تو مشغول‌می‌شوی‌. بعد از چند دقیقه‌ یکی‌ از آنها ـ اکثر اوقات‌ فرمانده‌شان‌ ـ از تودرخواست‌ می‌کند که‌ خودکار و یا مدادی‌ که‌ وسط‌ چادر افتاده‌ است‌ رابی‌زحمت‌ به‌ دستش‌ برسانی‌. با خضوع‌ و خشوع‌ می‌روی‌ وسط‌ چادر، همین‌که‌ خم‌ می‌شوی‌ تا برش‌داری‌، یک‌ دفعه‌ با افتادن‌ یک‌ پتو بر سرت‌، دنیا جلوی‌چشمانت‌ تیره‌ و تار می‌شود و بعد باران‌ مشت‌ و لگد بر سر و تن‌ نازنینت‌باریدن‌ می‌گیرد. جوری‌ می‌زننت‌ که‌ اگر «بروسلی‌» مرحوم‌ را آن‌ طور می‌زدندتا قیام‌ قیامت‌ سینه‌ خیز می‌رفت‌! یا غش‌ می‌کردی‌ و از حال‌ می‌رفتی‌ و یا گیج‌و خل‌ می‌شدی‌. بعد که‌ سرحال‌ می‌آمدی‌ یک‌ آینه‌ جلوی‌ صورتت‌ می‌گرفتندو تو نازنین‌ قیافه‌ای‌ که‌ بینی‌اش‌ کج‌ و کوله‌، ابروهایش‌ پایین‌ و بالا و موهای‌سرش‌ مثل‌ برق‌گرفته‌ها سیخ‌ شده‌ است‌، شوکه‌ می‌شدی‌ و به‌ هوا می‌پریدی‌.می‌ریختند دورت‌ و قربان‌ و صدقه‌ها شروع‌ می‌شد. آن‌ زمان‌ دیگر مثل‌ یک‌ماشین‌ درب‌ و داغون‌ احتیاج‌ به‌ یک‌ آچارکشی‌ پیدا می‌کردی‌! خلاصة‌ کلام‌می‌انداختندت‌ روی‌ یک‌ برانکارد  و «لااله‌ الاالله‌ و محمد رسول‌الله‌(ص‌)»گویان‌ از چادر بیرون‌ می‌بردند و بچه‌های‌ گردان‌ شصتشان‌ خبردار می‌شد که‌آن‌ چادر یک‌ قربانی‌ دیگر گرفته‌ است‌. دوستانت‌ با ترس‌ و لرز می‌آمدند وهیکل‌ زهوار در رفته‌ ات‌ را می‌بردند چادرتان‌. و آن‌ زمان‌ تو مثل‌ مارگزیده‌هاکه‌ از ریسمان‌ سیاه‌ و سفید می‌ترسند، دور رفتن‌ به‌ چادرهای‌ آنها را خط‌می‌کشیدی‌ و اگر باد هم‌ کلاهت‌ را به‌ آنجا می‌برد دنبالش‌ نمی‌رفتی‌.
این‌ را هم‌ بگویم‌ که‌ در عملیاتها و حمله‌ها هیچکس‌ در شجاعت‌ و دلیری‌به‌ گردپای‌ آنها نمی‌رسید. هر کدامشان‌ با هر وسیله‌ای‌ که‌ می‌شد از خجالت‌دشمن‌ درمی‌ آمد. بی‌ سیم‌ چی‌ آر پی‌ جی‌ شلیک‌ می‌کرد، آر پی‌ چی‌ زن‌ اگرموشکش‌ تمام‌ می‌شد، یک‌ تیرپارچی‌ تمام‌ عیار می‌شد. و مسئول‌ دسته‌ شان‌می‌توانست‌ یک‌ امدادگر خوب‌ بشود و خلاصه‌ کلام‌ کاری‌ می‌کردند که‌ افراددشمن‌ به‌ مرگ‌ خودشان‌ راضی‌ شوند.
اینها را که‌ گفتم‌ یاد خاطره‌ای‌ از چند ماه‌ قبل‌ افتادم‌ که‌ ذکرش‌ بیجا نیست‌.در پادگان‌ «دو کوهه‌» بودیم‌ که‌ خبر آمد می‌خواهیم‌ به‌ منطقه‌ عملیاتی‌ «مهران‌»برویم‌. همه‌ بچه‌ها که‌ از بیکاری‌ و کسلی‌ خسته‌ شده‌ بودند. سریع‌ به‌ بستن‌ بارو بندیل‌ مشغول‌ شدند که‌ یکی‌ از بچه‌ها با شیطنت‌ خندید و گفت‌: «بچه‌هابیایید به‌ میمنت‌ این‌ خبر، برای‌ اولین‌ کسی‌ وارد اتاق‌ شد جشن‌ پتو بگیریم‌.چطوره‌؟» خب‌ کور از خدا چه‌ می‌خواهد؟ یک‌ تلویزیون‌ رنگی‌! با جان‌ و دل‌پذیرفتیم‌. خودمان‌ را زدیم‌ به‌ خواب‌ و یک‌ نفر با پتو دم‌ در کمین‌ کرد. چندلحظة‌ بعدتقه‌ای‌ به‌ در خورد و صدایی‌ بلند شد که‌: «یا الله‌ هیچ‌ کس‌ نیست‌،برادرا من‌...»و همین‌ که‌ وارد اتاق‌ شد پتو رویش‌ افتاد و باران‌ مشت‌ و لگدبرسرش‌ باریدن‌ گرفت‌.خوب‌ که‌ حالش‌ را جا آوردیم‌ خسته‌ و نفس‌ زنان‌ رفتیم‌ وکنار نشستیم‌. بندة‌ خدا همین‌ طور زیر پتو دراز کشیده‌ و چیزی‌ نمی‌گفت‌.اصلاً برای‌ نجات‌ خودش‌ تقلایی‌ نکرد. پتو که‌ کنار رفت‌، رنگ‌ همه‌ پرید.حاج‌ حسین‌، معاون‌ گردان‌ بود. همان‌ طور که‌ می‌خندید، گفت‌: «بابا ای‌ والله‌،این‌ طوری‌ از مهمان‌ پذیرایی‌ می‌کنند؟ گردنم‌ داشت‌ می‌شکست‌. خواستم‌بگم‌ که‌ اگر از لحاظ‌ تدارکات‌ کم‌ وکسر...» و من‌ از خجالت‌ رفتم‌ زیر پتو.
حالا، هر وقت‌ که‌ به‌ بهشت‌ زهرا می‌روم‌ سر قبر بعضی‌ از بچه‌های‌ دسته‌شهید بهشتی‌ می‌روم‌. بچه‌هایی‌ که‌ در عین‌ شلوغی‌، خداوند خواستشان‌ وآنهابا بال‌ و پر خونین‌ به‌ دیدارش‌ رفتند و ما را جا گذاشتند. بالای‌ سرشان‌می‌نشینم‌ و یادی‌ می‌کنم‌ از آن‌ روزهای‌ خوب‌ و خوش‌ جبهه‌ و جنگ‌./

منبع  امتداد 

یک بیسواد

شهید سید محمدحسین بهشتی در دوم آبان 1307 هجری شمسی در اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش از روحانیان اصفهان و امام جماعت مسجد لومبان بود. وی از چهار سالگی به مکتب رفت و در اندک زمانی قرائت قرآن و خواندن و نوشتن را آموخت و با ورود به دبیرستان به دلیل علاقه به تحصیل علوم­دینی، مدرسه را رها و در سال 1321 وارد حوزه علمیه شد. به سال 1325 یعنی در هجدهمین بهار زندگی خود به قم عزیمت کرد و در کنار تحصیل علوم دینی، در سال 1327 موفق به دریافت دیپلم ادبی در امتحانات متفرقه شد. در همان سال، وارد دانشکده الهیات معقول و منقول شد و در سال 1330 با دریافت درجه لیسانس به قم بازگشت و در دبیرستان حکیم نظامی مشغول تدریس زبان انگلیسی شد. در سال 1331 ازدواج نمود که حاصل این پیوند، دو پسر و دو دختر بود. وی در سال 1333، دبیرستان دین و دانش قم را تأسیس نمود و تا سال 1342 سرپرستی آن را برعهده داشت. در فاصله سال‏های 1335 تا 1338، دوره دکترای فلسفه الهیات را گذراند سپس، با شرکت فعال در مبارزات سال‏های 41 و 42 از سوی ساواک مجبور به عزیمت از شهر قم به تهران گردید. این شهید راست­قامت تاریخ به پیشنهاد و درخواست آیت‏الله حائری‏ رحمه­الله و آیت‏الله میلانی ‏رحمه­الله به هامبورگ عزیمت و سرپرستی مسجد و تشکل مذهبی جوانان آن شهر را عهده‏دار و به فعالیت‏های عمیق دینی و فرهنگی پرداخت. در طی این مدت سفرهایی به عربستان، سوریه، لبنان، ترکیه و عراق(به منظور دیدار امام ‏رحمه­الله) انجام داد.

سرانجام در سال 1349، به ایران بازگشت و به فعالیت‏های علمی، فرهنگی و سیاسی روی آورد. در این مدت، چندین بار توسط ساواک دستگیر و روانه زندان شد. در آذرماه 1357 به فرمان امام خمینی ‏رحمه­الله شورای انقلاب را تشکیل داد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی همواره به عنوان ایدئولوگ و لیدر در صحنه‏های سیاسی، اجتماعی به فعالیت می‏پرداخت. حزب جمهوری اسلامی را با هدف تربیت و شناسایی نخبگان سیاسی فرهنگی پایه‏گذاری نمود. در تدوین قانون اساسی به عنوان نایب رئیس مجلس خبرگان ایفای نقش می‏کرد. پس از استعفای دولت موقت در سال 1358، مدتی به عنوان وزیر دادگستری و سپس، از سوی امام خمینی‏ رحمه­الله به ریاست دیوان عالی کشور منصوب گردید. وی سرانجام در حین انجام وظیفه در این سمت ‏بود که در شامگاه 7 تیر سال 1360 در حین سخنرانی در تالار حزب جمهوری اسلامی بر اثر انفجار ساختمان حزب توسط منافقین به همراه کاروان 72 نفره خود به خیل عظیم شهدای کربلا پیوست.

از پیام امام خمینی ‏رحمه­الله به مناسبت ‏شهادت شهیدبهشتی:

ملت ایران در این فاجعه بزرگ 72 تن بی‏گناه به عدد شهدای کربلا از دست داد.

شهیدبهشتی از منظر مقام معظم رهبری:

بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد، به خاطر این‏که در دوران زندگی‏اش کسی به عمق و والایی شخصیت این مرد پی نبرد. شهیدبهشتی واقعا یک انسان برجسته‏ای بود در همه ابعاد.

شهیدبهشتی به روایت دوستان:

او مثل همیشه، با تبسمی بر لب، پیش از غروب به دفتر مرکزی حزب جمهوری آمد و در جلسه اعضای حزب شرکت کرد. پس از پایان جلسه، آوای روح‏بخش اذان در دفتر طنین‏انداز شد و همه وضو گرفتند و برای نماز آماده شدند. نماز جماعت ‏به امامت آیت‏الله بهشتی برپا شد و عده‏ای از وزرا و نمایندگان مجلس در آن شرکت کردند. گویند: «آن شب نماز جماعتش از همه شب‏ها طولانی‏تر بود و اصرار بچه‏ها هم بسیار بود که می‏خواهیم پشت‏سر تو نماز بخوانیم و نماز در حیاط دفتر حزب بود. عکاس آمد و از آن نماز عکس یادگاری گرفت.» پس از نماز، همه به سالن رفتند تا جلسه را که پیرامون انتخاب آینده ریاست جمهوری بود، برگزار کنند، چون یک هفته از خلع بنی‏صدر از مقام ریاست جمهوری، توسط مجلس شورای اسلامی می‏گذشت. جلسه با قرائت قرآن که روح‏ها را با ملکوت پیوند داد، آغاز شد و پس از تلاوت قرآن، سخنرانی قافله سالار شهدای هفت تیر شروع شد. ساعت ‏حدود نه و هفت دقیقه بود که ناگهان سفیر مرگ آنان را با خود به ملکوت اعلی برد و او و یارانش چنین به خیل راست‏قامتان تاریخ پیوستند

یک بیسواد